عنوان فیلم: پنجرهي عقبي
كارگردان
و تهيه كننده: آلفرد هيچكاك
فيلمنامه: جان مايكل هايس
داستان:
كورنل وولريچ
موسيقي:
فرانس وكسمن
موسيقي:
فردريش فن فلوتو
فيلمبردار: رابرت بركز
تدوين:
جرج توماسين
«هیچکاک کارگردان» ، «هیچکاک تهیه کننده»
:
اين فيلم
را «هيچكاك» در سال 1954 ، در همان سالي ميسازد كه «حرف م را نشانهي مرگ بگير» را
ساخته بود. در آن فيلم نيز «هيچكاك» هم تهيه كننده بود ، و هم كارگردان. يعني به آن
قدرت رسيده بود كه بتواند به عنوان يك كارگردانِ مولف، تهيه كنندهي خود باشد و
بدون دغدغه به كار اصلياش بپردازد. بدون مزاحمت و بدون فشارهايي كه سالها پيش
متحمل ميشد. فشارهايي كه «هيچكاك» در فيلمهايي همچون «ربكا» از سوي تهيه كننده
متحمل شده بود. تهيهكنندهي پرمداخلهاي همچون «سلزنيك».
اين
سالها، يعني سالهاي مياني دههي 50 زماني است؛ كه «هيچكاك» به اوج اقتدار و
ارتباط با تماشاگر رسیده بود و ميتوانست با يك قصهي خاص همچون «پنجرهي عقبي»
چنان بيننده را سرگرم و سحر كند ، كه خود ميخواهد و خودش درك ميكند. به ديگر سخن
اگر «هيچكاك» آدم سال هاي فيلمي چون «ربكا» بود ما هيچ وقت شاهد اثري تا اين حد
شخصي و تا اين اندازه تماشاگر پسند از سوي «هيچكاك» نبوديم. بيشك تهيهكنندهها
كمتر به اين ريسك تن در ميدادند كه بازيگر اصلي «جيمز استوارت» با پايي شكسته در
طول فيلم نشسته باشد، و تنها پنجرههايي در آن سوي حياط رابط او با جهان بيرون
باشند. به عبارت ديگر وجود چنين لوكيشن و داستاني ، پشت هر كارگرداني را خواهند
لرزاند؛ مگر آن كه «هيچكاك» باشي و بداني كه چه ميخواهي انجام دهي، درست و
دقيق.
خلاصهي
داستان: يك عكاس مطرح خبري به علت تصادف، هنگام عكس برداري در مسابقهي اتومبيل
راني در صندلي چرخ دار است. او به دليل بيكاري وقت خود را به نگاه كردن از پنجرهي
خانهاش به ساكنان آپارتمانهاي رو به حیاط می گذراند. در ساختمان های روبرو آدم
هایی متفاوت زندگی می کنند.
1- رقاصه
ای زیبا که مردهای متفاوتی اطراف او پرسه می زنند.
2- زوجی
که تازه ازدواج کرده اند و مدام در حال عشق بازی اند.
3- زوج
بدون فرزند و دارای یک سگ.
4-
موسیقیدانی که چندان موفق نیست.
5- یک زن
مجسمه ساز.
6- مردی
با شغل فروشندگی که زنی فلج دارد.
و اما قهرمان داستان:
قهرمان
داستان با نام «جف» و با بازی «جیمز
استیوارت» معشوقی دارد به نام «لیزا» با بازی «گریس کلی»؛ البته «لیزا» نیز سخت
عاشق «جف» است و عشق «لیزا» به جف مشخص ترین عنصرِ داستانی این قصه است. سپس در طول
داستان بحران هایی در خانه های روبرو و به ویژه یکی از خانه ها رخ می دهد، که
سرانجام «لیزا» و «جف» به شدت درگیر آن می شوند. در پایان «جف» گرچه پیروز می شود،
اما پای دیگر او می شکند، و باز در همان آپارتمان و رو به همان پنجره زمین گیرتر از
پیش می ماند تا پایش بلکه از گچ بیرون آید.
کارگردانی:
1- ترکیب
دو جزء یا دو مکان در یک کل به هم پیوسته.
کارگردانی این فیلم یک کل به هم پیوسته است، اما به دو قسمت کاملاً مجزا
تقسیم شده است. یکی همسایه ها که آنان را ما مدام در یک نمای باز یا کمی نزدیک تر
به واسطه ی «جف» و دوربین است می بینیم، یعنی حتی اگر نزدیک هم می شویم تخت، دور و
تنها به واسطه ی «جف» است. و دیگر زندگی «جف» که او به شدت زمین گیر و ساکن است. در
اولین نگاه پشت آدم از این عدم تحرک در یک «تریلر» می لرزد، اما «هیچکاک» از همین
عنصر برای ایجاد اوج تعلیق استفاده ی کامل را برده است؛ چرا؟ چون ما تنها از طریقِ
منظر شخص اول فیلم است، که با روایت آشنا می شویم؛ پس اوج هم ذات پنداری و همراه با
شخصیت اول و زاویه ی نگاه او؛ رمز جاودانگی این اثر در ساخت تعلیق، در همین نکته
است.
2- حرکت
های دوربین
در این
فیلم دوربین دارای دو ساختار تقریباً متفاوت است، و برای حرکت. یکی آن جایی که «جف»
و «لیزا» هستند و دیگر حیاط و پنجره های آن سوی حیاط و در روبروی «جف». دوربین وقتی
«جف» و «لیزا» را نشان می دهد تا حد بسیاری ثابت و متمرکز است، اما به محض آن که
سراغ آن سوی حیاط می رود، به شدت متحرک و سیال می شود. البته در ابتدای فیلم و تنها
در یک پلان سکانس قوی و طولانی و در سکانس آغاز فیلم ما با دوربین سیال به درون
اتاقِ «جف» هم می رسیم و از آن چه بر او رفته مطلع می شویم ، بدون دیالوگ و با
تصویر و فقط با زبان دوربین.
3- کارِ
کارگردان با صدا
فیلم
«پنجره ی عقبی» فیلمی تصویر مدار است. جلوه های تصویری در آن ناب، قدرتمند و بی
نظیر و پیش برنده است، اما صدا نیز در حد اعجاز غوغا می کند. برای رساندن این منظور
تنها اشاره به موسیقی دانی که در پشت یکی از همین پنجره ها زندگی می کند، کافی است.
موسیقی دان در طول کار با نواختن و اجرای غیر منظم و تکه تکه، از آهنگ اش فیلم را
همراهی، و سپس در پایان وقتی قصه به اوج می رسد، موسیقی او نیز در اوج و هماهنگی
کامل است. کاملاً مشخص است ، که این استفاده ی نمادین و هماهنگ بدون آن که بیننده
به وضوح وجود آن را درک کند، اما تاثیرش را به بهترین شکل دریافت نماید تا چه
اندازه سخت و استادانه است. هم چنین فیلم با دقت تمام و با صدا فضای کامل یک شهر را
می سازد، فضایی قوی، پرتحرک و در عین حال وهم آور و ترسناک.
تمثیل ها:
در این
فیلم «هیچکاک» ، مثل همه ی فیلم های او، تمثیل ها حضوری قدرتمند، اما هماهنگِ با پی
رنگ قصه دارند. پا شکستگی «جف» نشانی از عشق او به «لیزا» اما نشان دهنده ی امتناع
او از ازدواج و به عبارتی بند و بست های ازدواج است. کل فضا و قصه، نمادی از شهر و
جامعه ی بشری است. زن رقاص نمادی از زن و جاذبه های اوست. زوج تازه ازدواج کرده ،
تمثیلی از روابط خانوادگی وعشق است و در ابتدای ارتباط. زن و مردی که به شدت دلبسته
ی سگ خود شده اند، مسخ شدگی به چیزی در پشت روابط خانوادگی است. و سرانجام مردی که
زن خود را می کشد، رسیدن به شکلی از روابط شکست خورده ی انسانی است، در ازدواج یا
هر چیز دیگر. در پایان
یادمان باشد، چنان این تمثیل ها در ساختار داستان پیچیده و هماهنگ پیش رفته اند، که
نه تنها مانعی در گسترش داستان نیستند ؛ بلکه داستان با این ها بو و رنگ بسیار ویژه
و سینمایی پیدا کرده است. و البته اگر «هیچکاک» تهیه کننده ی این کار نبود شاید
فیلم بدین شکل پیش نمی رفت، و کاملاً هیچکاکی نشده بود.
ایرج
فتحی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر