فیلم «جولیا» در سال 1977 با مدت زمان 117 دقیقه و تکنیک تکنی کالر تولید شد؛ کارگردان فیلم؛ «فرد زینه مان»، مردی است متولد «وین»، اتریش به سال 1907؛ «زینه مان» در دانشگاه وین مشغول تحصیل در رشته ی حقوق شد و در سال های 28 – 1927 در مدرسه ی عکاسی و فیلمبرداری دوره ای را گذراند و سپس در سال 1929 به هالیوود رفت. «زینه مان» در طول فعالیت کاری خود، به صورت مشترک یک فیلم مستند ساخت؛ در چندین فیلم، دستیار کارگردان بود و از سال 1942 تا 1948 برای «مترو گلدین مایر» فیلم کوتاه ساخت. او از سال 1949 به عنوان کارگردانی مستقل، فعالیت خود را ادامه داد.
«زینه مان» به عنوان کارگردانی کارکشته، از خود آثاری را بر جا گذاشته است که می توان به جرات گفت؛ که فیلم هایش در تاریخ سینمای جهان مثال زدنی هستند؛ و البته که شخصیت های فیلم هایی که او ساخته، در ذهن هر بیننده، همواره جاودان و ماندگار خواهد ماند.
از جمله کارهای او می توان به فیلم های: «موج» (1934)، «آن مادرها باید زندگی کنند» (1938)، «مردان» (1950)، «ترزا» (1951)، «صلات ظهر» (ماجرای نیمروز) (1952)، «اسب کهر را بنگر» (1963)، «روز شغال» (1972)، «مردی برای تمام فصول» (1968) و ... اشاره نمود.
و اما فیلم «جولیا»؛ که بر اساس داستانی است از «لیلیان هلمن».
«لیلیان» در سال 1905 در نیو اورلئان، آمریکا متولد شد و در سال 1934 با نمایشنامه ی «ساعت بچه ها» به شهرت رسید؛ از روی برخی از آثارش فیلم هایی ساخته شده است، که از آن جمله می توان به : «دیده بانی راین» (1943)، «قسمت دیگر جنگل» (1948)، «اسباب بازی ها زیر شیروانی» (1963)، شرح حالی در بیان دوستی اش با «دشیل همت»، با عنوان «یک زن ناتمام» (1969) اشاره کرد.
فیلم های عمده ای که از روی آثار او ساخته شده اند، عبارتند از:
«فرشته ی تاریک» (1935)، «روباه های کوچک» (1941)، «ستاره ی شمال» (1943)، «باد جستجوگر» (1946)، «ساعت بچه ها» (1962)، «تعقیب» (1966). فیلم «جولیا»؛ بر اساس داستانی است، وام گرفته شده از گوشه هایی از زندگی شخصی «لیلیان هملن» و قهرمان زندگی اش، «دشیل همت»، همسرش و «جولیا»، دوست دوران کودکی او؛ دوستی که درگیر فعالیت های سیاسی می شود و سرانجام به دست نازی ها کشته می شود.
«دشیل همت»، همسر، همراه و مرادی بود برای «لیلیان هلمن»، مردی که مشوق اصلی «هلمن» بود، برای نوشتن، و همچنین منتقدی بود بر روی آثارش.
«دشیل همت» نویسنده ای بود، چیره دست و مشهور، او در سال 1894 در مریلند، آمریکا متولد شد و در ماجرای «فتی آربوکل» جزء کارآگاهان «پینکرتون» شد. او در نویسندگی در زمینه ی داستان های پلیسی، سبکی را ایجاد کرد که از آن پس مطلقاً تغییری نکرد و نویسنده های بعدی عیناً همان دستور العمل را به کار بردند و تکرار کردند.
«دشیل همت»، این نویسنده ی مشهور داستان های پلیسی، به دلیل داشتن گرایش های سوسیالیستی، با مشکلات و سختی های زیادی در زندگی دست و پنجه نرم کرد، مشکلاتی که در پی جریانات «مَک کارتی»؛ هر روز، عرصه را برای «دشیل همت» تنگ تر کرد، تا جایی که او را در سال 1951، به موجب رای کمیته ی فعالیت های ضدآمریکایی محکوم به 6 ماه زندان کردند. منع دریافت حقوق کارهایش، حتی در اوج شهرت او، زمانی که بر اساس یکی از آثارش؛ «شاهین مالت»؛ سه نسخه ی سینمایی ساخته شد؛ خود فشاری بود که «دشیل همت» را چنان در خود فرو برد، که دیگر داستان نویسی را رها کرد و ننوشت.
از جمله آثار می توان به «شاهین مالت» (1941 – 1931)، «مرد باریک» (1934)، «کلید شیشه ای» (1942 – 1936)، «خیابان های شهر» (1931)، فیلمنامه «دیده بانی راین»، که بر اساس نمایشنامه ی «لیلیان هلمن» نوشته شد، به سال 1943، اشاره نمود.
حالا باز به داستان فیلم «جولیا» باز می گردیم؛ «لیلیان هلمن» در سنین کهنسالی، داستان زندگی اش را در دورانی پر از آشوب مرور می کند؛ زمانی که «دشیل همت» تحت فشارهای سیاسی، نویسندگی را کنار گذاشته و «لیلیان»ِ مشتاق نوشتن و تجربه کردن؛ تازه در ابتدای مسیری است که «همت»، سالها پیش از آن، آن را طی کرده است؛ دورانی که فاشیسم در حال متولد شدن، رشد کردن و قدرت گرفتن بود و آتش درگیری های داخلی در اسپانیا، در وین؛ همه چیز را در حلق خود فرو می برد و در پی آن مشکلی اساسی و مهم؛ مشکلی که صدمات وسیعی را به همراه داشت، «جنگ جهانی دوم».
حال که نگاهی کوتاه داشتیم بر زندگی «فرد زینه مان»، «لیلیان هلمن» و «دشیل همت»، سعی دارم تا فیلم «جولیا» را از چند وجه بررسی کنم؛ تا شاید تحلیلی کوتاه داشته باشیم بر فیلم «جولیا».
1- زاویه دید در روایت داستان
همان طور که قبلاً ذکر آن رفت؛ فیلم «جولیا» نوعی بیوگرافی است. راوی داستانِ فیلم؛ من راویی است که با حضورش، با تک گویی ها، جان می گیرد. من راویی که در کهن سالی، خاطرات گذشته را مرور می کند. و این نوع از روایت، مثل نخی است، که دانه های مرواریدی را در خود جمع می کند؛ و وسیله ای می شود برای رسیدن از یک دانه به دانه ی بعدی یا قبلی؛ و به این شکل، کلیت داستان را می توان، در یک رفت و برگشت زمانیِ سیال؛ کنترل کرد.
تک گویی های من راوی فیلم؛ پلی می شود برای رسیدن از زمان حال به گذشته و گذشته های دورتر و برگشت به زمان حال.
2- زمان در روایتِ داستان فیلم
فیلم «جولیا» با تصویری آغاز می شود که در آن «لیلیان هلمن» کهنسال بر روی قایقی ثابت، بر روی برکه ای؛ در حال ماهیگیری است؛ جمله ی آغازین فیلم؛ تک گویی است با این مضمون:
«رنگ های کهنه روی تابلوهای کرباسی به مرور زمان شفاف و روشن می شوند و به هنگام چنین تغییر کیفیتی، در بعضی از عکس ها، این امکان به وجود می آید که خطوط اصلی نقاشی را بتوان مشاهده کرد. مثلاً از ورای لباس یک زن، یک درخت را می توان دید، کودکی که برای سگی، راه باز می کند و یا قایقی که دیگر، در پهنه ی دریا نیست، به این اصطلاحاً می گویند Paintimento ؛ یعنی نقاش پشیمان، چون ایده ی اصلی خود را تغییر داده است.»
از جمله ی فوق می توان این چنین برداشت کرد، که نویسنده، خود را مثل همان نقاش می بیند؛ او حالا کهنسال است و عمری را سپری کرده، و در این لحظه، خاطرات لحظاتی از زندگی؛ یعنی دوره هایی از زندگی؛ در حافظه ی او برجسته تر می شوند، تا بازگو شوند و بدین ترتیب ثبت شوند.
و از سوی دیگر دادن اطلاعاتِ این چنینی را می توان، بر جامع الاطراف بودن نویسنده، که یکی از ملزومات این حرفه است، دانست؛ که البته این قطعاً برداشت دومی است که می توان از این جملات دریافت کرد.
تصویر زیبای آغازینِ فیلم؛ با نمایی بسته از آب، تدخیل می شود و سپس تدخیل آب با ایستگاه قطار؛ در فضایی با رنگ های آبی و سرد.
این جاست که فیلمساز از 2 عامل کمک می گیرد، تا پیش زمینه ای ایجاد کند برای شکستن زمان؛ قطار و آب. این بار، تصویر ایستگاه قطار؛ که در آن قطاری متوقف ایستاده و قطاری دیگر از رو به رو، به ایستگاه نزدیک می شود؛ دیزالو می شوند در نمای بسته ی آب، که 2 چشم؛ چشمان پیر «لیلیان»؛ راوی داستان؛ در آن دیده می شود و صدای تک گویی که بر روی این تصویر؛ زبان گویای آن دو چشم می شود:
«من دیگر پیر شده ام، می خواهم به خاطر بیاورم که چه بوده ام و حال چه هستم.»
زمان در فیلم شکسته می شود؛ به عقب می رود؛ تا زمان میانسالیِ «لیلیان»؛ زمانی که با «هَمِت»، در کلبه ای کنار ساحل، زندگی می کرده است؛ «لیلیان»؛ با تلاشی بی وقفه سعی دارد تا داستان را بنویسد، و این جا بسیار زیبا، کارگردان؛ اصطلاح رایج عرق ریزی روحِ هنرمند، برای خلق یک اثر هنری خوب را، در قالب چند تصویر از عصبیت؛ کلافگی و ناکامی های «لیلیان هلمن» در نوشتن اثرش نشان می دهد.
در ادامه، بگو مگوهایی بین «همت» و «لیلیان»؛ در ساحل دریا در تاریکی شب، دیده می شود سپس، عدم کمک «دشیل همت» به «لیلیان»، در راستای نوشتن نمایشنامه ای که در دست دارد؛ بسیار زیبا و حساب شده می بینیم. وا گذاشتن «لیلیان هلمن» به خود را، برای تمام کردن کاری که شروع کرده توسط «دشیل همت».در این جا از یک سو هنرمندی است که هنوز، شهرتی کسب نکرد. در ابتدای راه است و دارد تجربه می کند؛ - «لیلیان» - ؛ و از سوی دیگر هنرمندی است در اوج شهرت که در اثر فشارهای سیاسی کناره گرفته؛ یعنی «دشیل همت». مصداق یک استاد و یک شاگرد.
این برش از زندگی؛ انگار به عنوان نقطه ای طلایی و تاثیر گذار در پیشرفت زندگی «لیلیان» به عنوان اولین نقطه ی یادآوری گذشته در فیلم دیده می شود؛ در میان بگو و مگوهایی که بین «لیلیان» و «همت» رخ می دهد؛ «دشیل همت» برای این که بتواند، کمکی بکند برای رفع فشار روحی و خستگی «لیلیان»، به او پیشنهاد رفتن به پاریس و دیدار دوست دوران کودکی اش؛ «جولیا» را می دهد. و به این شکل انگار مجوز ورود من راوی داستان را صادر می کند؛ حالا صدای تک گویی «لیلیانِ» پیر، بر روی تصویر کلبه ی ساحلی که «همت» در آن در حال دور شدن است، زمان را به عقب می برد.
متن این تک گویی این چنین است:
«گاهی مواقع حقیقت به دلیل یک واقعه ی دراماتیک یا مشغولیات ذهنی تغییر شکل می دهد، ولی به آن چه از «جولیا» به خاطر می آورم، اطمینان کامل دارم.»
پلان شروع این سکانس، یعنی نوجوانی «لیلیان»؛ نمای بسته ی چهره ی دختری است نوجوان، «جولیا»؛ و سپس چهره «لیلیان» که به «جولیا» نگاه می کند، آن ها بر سر میز شام در دو طرف میزی بزرگ نشسته اند، رو به روی هم؛ و پدر بزرگ و مادر بزرگ «جولیا» در دو سر میز؛ این سو و آن سو.
این جا کارگردان با چینش چنین فضایی؛ از زمان شروع معرفی شخصیت «جولیا»، تجمل گرایی را در این خانواده به زیبایی نشان می دهد؛ بدون هر اضافه گویی.
سال نو آغاز می شود؛ «جولیا»ی نوجوان بعد از تبریک سال نو به پدر بزرگ و مادر بزرگ با «لیلیان»، به اتاق خود می رود و آن جا بعد از چندین پلان زیبا از رقصیدن آن ها، دخترها را می بینیم دراز کشیده بر روی تختخواب. آن ها مشغول نوعی بازی کلامی هستند؛ کلمه به کلمه جمله هایی ساخته می شود؛ بلند و طولانی، و هر بار؛ تک تک کلمات در کل جمله تکرار می شوند. تا این جا کارگردان، خانواده ی «جولیا» را برایمان معرفی کرده است، پدر بزرگ، مادر بزرگ و مادری که بازیگر است و در قصری بزرگ در اسکاتلند زندگی می کند و دخترش «جولیا»؛ گاه به گاه پیش او می رود.
حالا کارگردان، برای گذر از زمان؛ تصویر «لیلیان» و «جولیا»ی نوجوان را در نمای بسته ی آتش در اتاق «جولیا»ی جوان تدخیل می کند. و بازی با کلمات همچنان؛ هوشمندانه این دو فصل از زندگی این دو دختر را به هم پیوند می زند؛ و این بار جملاتی که با کلمات ساخته می شوند؛ متناسب با سن آن ها؛ عاشقانه و احساسی است.
«لیلیانِ» جوان به گونه ای شیفته ی «جولیا» است؛ «جولیا» به عنوان یک فرد ایده آل گرا، جسور، با ابعاد انسانی بالا؛ در کل فیلم؛ و تا پایان معرفی می شود.
«لیلیان» جوان خیره به چهره ی «جولیا» می نگرد و باز صدای راوی داستان با کلام؛ زمان را در هم می شکند؛ در این شکست زمانی؛ میانسالی «لیلیان» در کلبه ی ساحلی و پیشنهاد دادن «لیلیان» به «همت». برای رفتن به پاریس را می بینیم؛ «لیلیان» آرام سر بر روی پاهای «دشیل همت» می گذارد و صداها؛ صداهای دوران نوجوانی است؛ که زمان را در هم تدخیل می کند. و به همین ترتیب تا پایان فیلم، زمان در سیالیت کامل به پیش و پس می رود و این صداها هستند که ابتدا شنیده می شوند و سپس تصاویر مربوطه به وجود می آیند.
3- کارگردانی
فیلم «جولیا» جزو آخرین کارهای «فرد زینه مان» به حساب می آید؛ کارگردانی خلاق و نیرومند؛ که قطعاً پس از تجربه های گوناگون، بدون شک در کارگردانی داستانی این گونه؛ یعنی بازآفرینی بیوگرافی شخصی یک شخصیت، بسیار موفق عمل کرده است.
نوع دکوپاژ فیلم؛ از لحظه ی شروع، بسیار شاعرانه است؛ «زینه مان» برای تصویر کردن لحظاتِ زندگیِ زنی نویسنده و هنرمند؛ می بایست به زیبایی شناسی «لیلیان هلمن» نیز، تا حدودی نزدیک می شده، تا «لیلیان» و زندگی اش، هر چه بیشتر قابل باور باشد.
این که «زینه مان»، پیری «لیلیان» را فقط در 2 چشم؛ در نمایی کاملاً بسته می بیند و هیچ تصویری از ضعف و خستگی این نویسنده به بیننده ارائه نمی کند؛ یکی از هوشمندانه ترین کارهایی است، که کارگردان انجام داده، او شادابی، نشاط و تلاش را در کل فیلم برای بیننده؛ تصویر می کند و فقط صدای «لیلیان» پیر و تصویر بازی از او که بر روی قایق در حال ماهیگیری است را به عنوان معرفی «لیلیان» در پیری ارائه می دهد.
در شیوه ی کارگردانی؛ «زینه مان» سعی دارد تا هر چه بیشتر، شخص «جولیا» را به عنوان فردی که «لیلیان» او را تحسین می کند و یا به نوعی شیفته ی اوست؛ به بهترین شکل به بیننده معرفی می کند. در قسمت شروع فیلم؛ در دومین بازخوانی خاطره توسط «لیلیان هلمن»؛ در زمان نوجوانی دخترها در خانه ی پدربزرگ «جولیا» بر سر میز شام؛ شخصیت «جولیا» با رفتاری متناقض در رابطه با خوردن یک طعم شیرین، بین، صدف ماهی و گوشت؛ به بیننده نشان داده می شود؛ از همین نقطه؛ جسارتِ جولیا در شکستن یک سری مقررات و دستور العمل ها را می بینیم؛ این که «جولیا» دختری است متکی به خود؛ حضور پدربزرگ و مادربزرگ در دو سوی میز شام؛ سردی فضا و سکوت حاکم در محیط؛ به تمامی توانسته، تفکرات، سطح خانوادگی و طبقه ی «جولیا» را معرفی بکند، و این تنها در چند پلان رخ می دهد؛ بدون این که چیزی اضافه یا کم حس شود. کمی پیش تر می رویم؛ «لیلیان» و «جولیا»ی نوجوان بعد از صرف شام و صدور اجازه از طرف مادر بزرگ از سر میز بلند می شوند؛ «جولیا» به پدر بزرگ و مادر بزرگ، سال نو را تبریک می گوید و آن ها از پله های خانه بالا می روند، و در حین بالا رفتن از پله ها؛ از طریق گفت و گوی 2 نفره این دو دختر؛ مادرِ «جولیا» معرفی می شود و همچنین بُعدی دیگر از شخصیت «جولیا»ی نوجوان. «جولیا»یی که دغدغه ی ذهنی اش؛ ثروت و شهرتِ مادرش به عنوان یک بازیگر نیست؛ این که میهمان های مادرش چه کسانی هستند؛ چه می کنند و یا از چه طبقه ای هستند، برای او اصلاً قابل توجه نیست، او بیشتر به مشکلات توجه دارد. و این در سکانس های بعدی بیشتر باز می شود. به طور مثال، زمانی که «جولیا»ی نوجوان از سفر مصر بازگشته و در خلال گفته های او؛ تنفرش را از طبقه ای که در آن زندگی می کند؛ دریافت می کنیم. او نگران مردم فقیر است؛ نگرانِ خدمتکارهای قصر مادرش در ایسلند؛ و عدم رعایت عدالت و نگاه طبقاتی است که او را آزار می دهد.
جسارت «جولیا» ؛ که بعدها او را به سمت مبارزات سیاسی می کشد در زمان ظهور نازیسم؛ باز در سکانس های بعدتر دیده می شود؛ در قالب تصویری کاملاً سمبلیک؛ در سکانسی در میانه های فیلم؛ در یکی از بازگشت به گذشته ها؛ «جولیا» و «لیلیان» نوجوان در طبیعت در حال گشت زنی هستند؛ در مسیر حرکت به رودخانه می رسند و «جولیا» بدون توجه به ارتفاع و احتمال غرق شدن و یا سقوط از بلندی، از روی تنه ی درختی که به عنوان پل بر روی بریدگی دره مانندی ایجاد شده می گذرد ولی «لیلیانِ» محتاط؛ کمی دوراندیش و کمی نگران از سقوط با تردید از پل می گذرد و در مسیر عبور؛ حین سقوط، این جولیاست که دستش را می گیرد و او را بالا می کشد؛ که البته این تصاویر را کارگردان به خوبی در لحظه ای می آورد، که «لیلیان» در تردید است برای پذیرفتن پیشنهادِ «جولیا»، برای بردن پول به برلین؛ و این حس وقتی بیشتر درک می شود که می فهمیم «لیلیان» یک یهودی است؛ و نازی ها در آلمان قدرت را به دست گرفته اند. تدوین موازی، تصویر «لیلیانِ» مردد، برای قبولِ پیشنهادِ «جولیا» با خاطره ی نوجوانی آن ها در طبیعت که ذکر آن رفت؛ بسیار موفق؛ حس اضطراب «لیلیان» را توجیه می کند.
«جولیا» بزرگ تر می شود؛ دختری جوان که در دانشگاه آکسفورد در رشته ی پزشکی درس می خواند. او تعطیلات تابستانش را به وین می رود تا زیر دست «فروید» تحصیل را ادامه بدهد؛ او وین را به عنوان نقطه ای که در آن جا می تواند به تمامی آمال و آرزوهایش برسد؛ معرفی می کند؛ و حین ترک کردن «لیلیان»؛ به «لیلیان» توصیه می کند، تا جسور باشد و از خطر استقبال کند؛ پرداخت کارگردان به شخصیت «جولیا» و در مقابل او، «لیلیان»، بسیار هوشمندانه در قالب پلان هایی حساب شده انجام می گیرد، که با تدوین موازی در خاطره ها و زمان های مختلف به خوبی نقش گرفته است.
پس از این که «جولیا» به وین می رود؛ کارگردان ظهور فاشیسم و نگرانی «جولیا» برای نازل شدن بلایی که در راه است را، از طریق چند عکس سیاه و سفید از گردهمایی نازی ها نشان می دهد. یک سیستم نظام یافته ی تازه به قدرت رسیده و به این شکل کارگردان خاطره ی هولناکِ آن دوره را، از طریق فریز شدن زمان در قالب عکس نشان می دهد. و زیباترین لحظه به لحاظ معنایی که کارگردان بر آن تاکید می کند؛ در پایان فیلم پس از کشته شدن «جولیا»ست. «جولیا»یی که تمامی اموال خود را صرف مبارزات سیاسی کرده است، بعد از مرگش حتی یکی از این دوستان سیاسی اش؛ حاضر به دریافت جنازه ی او نمی شوند و کارگردان به زیبایی، «دشیل همت» را بیشتر از پیش به بیننده معرفی می کند؛ «دشیل همتـ»ـی که انگار بر کل اوضاع مثل یک دانای کل؛ مسلط است؛ مردی که تجربه ی جنگ جهانی اول و یک سری مبارزات سیاسی را از سر گذرانده و در تمامی فیلم به کارگردان سعی دارد تا «دشیل همت» را در یک فضای نیمه تاریک؛ نیمه روشن به بیننده معرفی بکند؛ مردی که گویا بر همه چیز آگاه است و می داند چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است؛ مردی که در مسیر پیشرفت «لیلیان هلمن» با عدم حضور مداوم و در عین حال حضور به جا، بسیار موثر و تاثیر گذار بوده است.
تمامی این پیام ها را کارگردان با ظرافت؛ در چیدمان پلان هاست که به بیننده معرفی می کند؛ و اما در شناساندن «لیلیان» به «لیلیانِ» جویای نام . شهرت نیز، کارگردان بسیار موفق عمل می کند. در شروع فیلم بعد از اولین بازخوانی خاطره؛ در دوره ی میان سالی «لیلیان» در کلبه ی ساحلی؛ حضور تاریکی شب و روشنایی آتش در پلان ها به خوبی این موضوع را توضیح می دهد؛ که لیلیان در این لحظه دچار یک ناکامی و نوعی ندانستن است در زمینه نمایشنامه ای که در دست دارد؛ ولی روشنایی آتش؛ آینده ای روشن را نوید می دهد. یکی از زیباترین لحظات در فیلم، لحظه ای است که «لیلیانِ» میانسال، بعد از گذراندن دورانی سخت برای پیدا کردن دوستش «جولیا»؛ به خانه بازگشته و تصمیم گرفته تا نمایشنامه اش را تکمیل کند؛ کارگردان به زیبایی در یک پلان باز، «دشیل همت» را وارد می کند در نقطه ای در تاریکی اتاق و «لیلیان» در نور چراغ مشغول نوشتن است. این جا انگار «دشیل همت» به خوبی می داند که چه پیش خواهد آمد؛ اما با سکوت فقط لحظه ای لیلیان را می نگرد و از کادر خارج می شود. پس از پایان نمایشنامه «لیلیان» با لذتی بی اندازه، که با بازی بسیار درخشان «جین فاندا» تصویر می شود؛ احساسی از شعف را در بیننده ایجاد می کند؛ و زیباتر، لحظه ای است که «دشیل همت» متن نمایشنامه را خوانده و نظر خود را نسبت به نوشته ی «لیلیان» به او ارائه می دهد و به او گوشزد می کند که این متنِ یک نویسنده ی جدی نیست.
این جاست که نمای بسته شاسی های ماشین تحریر که با شتاب بر سر کاغذ می کوبند؛ «همت» و پشتکار «لیلیان» را نشان می دهد، او دوباره نوشتن نمایشنامه را از سر گرفته؛ آشوب درونی «لیلیان» را، در این مرحله؛ کارگردان با کمک دریا، برای بیننده ایجاد می کند؛ او «جین فاندا» را در نمایی باز؛ لب دریا وادار به راه رفتن به تامل و بازخوانی متن نمایشنامه در ذهن می کند و در پس زمینه امواج کف آلود دریا هستند که یکی پس از دیگری بر سر هم می خورند. و البته که این قدرت کارگردان و در کنار آن، قدرت بازیگران است که بخش های زیادی از فیلم؛ در بازی در سکوت می گذرد و چه موفق و زیبا هم پیش می رود.
هوشمندی کارگردان را باز می توان در صحنه ی کشته شدن «جولیا»؛ مشاهده کرد؛ «لیلیان» به روسیه می رود؛ و در حین مشاهده ی تئاتر «هملت» به خواب می رود؛ انتخاب نمایش «هملت»؛ با تم خیانت و توطئه، خود خط ربطی است به لحظه ی کشته شدن «جولیا».
«لیلیان» حین تماشای تئاتر «هملت» به خواب می رود و انگار کشته شدن «جولیا» را که با ضربات چاقو در تاریکی اتاق اتفاق می افتد؛ مثل یک کابوس می بیند. این نوع طراحی کردن صحنه و تلفیق آن، در این بخش از فیلم به استادی تمام اجرا شده است.
در لحظه به لحظه ی فیلم نوع دکوپاژ فیلم در شخصیت پردازی شخصیت ها، بسیار خوب عمل می کند و جایی نیست که چیزی تصنعی؛ غیر قابل باور و یا غیرممکن جلوه کند. و این رمز موفقیت یک کارگردان بزرگ مثل «فرد زینه مان» است.
4- فیلمبرداری
قاب بندی های زیبا و استرلیزه شده در این فیلم یکی از چشمگیرترین نکته هاست برای بررسی.
«داگلاس اسلوکومب»؛ فیلمبردار فیلم جولیا؛ در سال 1913 در لندن، انگلیس متولد شد. (و کارش را با عکاسی مطبوعاتی شروع کرد. و تحصیلاتش را در فرانسه به پایان می رساند. او در طول جنگ جهانی دوم، از جنگ های لهستان و هلند؛ فیلم هایی تهیه کرد که از این فیلم ها در فیلم های متعددی از جمله «محاصره ی بزرگ» (1941)، «سن دیمتریو، لندن» (1943) استفاده شده است. پس از جنگ، به دعوت «آلبرتو کاو الکانتی» به کارگاه فیلمسازی «ایلینگ» رفته و قراردادی هفده ساله می نویسد.
برخی از فیلم های عمده ای که او فیلمبرداری کرده عبارتند از: مرگ شب (1945)، شیر در زمستان (1968)، «گتسبی بزرگ» (1974) ، رولربال (1975) ملوانی که به دریا بازنگشت (1976) برخورد نزدیک از نوع سوم (1977)، خانم ناپدید می شود (1979).
و اما نوع فیلمبرداری در فیلم جولیا؛ در این فیلم به دلیل خاطره در خاطره بودن، فیلمبردار سعی دارد تا با کمک نور پردازی های بسیار دقیق و حساب شده، رویا و خاطره ها را به خوبی تصویر کند؛ استفاده ی دقیق و به جا از لنزهای مختلف در جای جای فیلم، توانسته قاب بندی های محکمی را ایجاد کند؛ و البته می توان از خصوصیات این فیلمبردار؛ توجه بیشتر او به القای حس به واسطه ی تصویر و نور در تصاویر را یادآور شد.
در شروع فیلم؛ «لیلیان هلمن» در قاب تصویر بر قایقی نشسته، در حال ماهیگیری در برکه است؛ فیلمبردار در این صحنه سعی داشته تا ساعتی را برای فیلمبرداری انتخاب بکند، تا بدین وسیله «لیلیان هلمن»، قایق و قسمت هایی از اسکله در بی نوری کامل باشد، یعنی این که سیاه دیده شوند و آب؛ آسمان و کوههای پس زمینه به رنگ آبی. به این ترتیب، فیلمبردار در شروع فیلم؛ کارش را با ساختن یک تابلوی نقاشی متحرک آغاز می کند. تصویری که به جرات می توان گفت جزو پلان های به یاد ماندنی خواهد بود؛ در ذهن هر بیننده ای.
در ایستگاه قطار؛ انتخاب رنگ آبی برای رنگ قالب فضا و استفاده از لنز باز؛ انگار خود یک رویای مطلق است. از دیگر خصوصیات کار فیلمبردار در این فیلم می توان به کنترل او بر حرکات دوربین، در پی تعقیب ها اشاره کرد.
انتخاب نورهای متناسب با حس صحنه؛ همان طور که قبلاً هم ذکر آن رفت در این فیلم توانسته تصاویر زیبایی را خلق کند. به طور مثال، انتخاب نورهای گرم و زرد رنگ برای صحنه ی سال نو در دوران نوجوانی «لیلیان» و «جولیا» و رقصیدن آنها؛ و همچنین، لحظه ی دیدار «لیلیان» از «جولیا» در کافه ای در برلین. و انتخاب رنگ های آبی و سرد برای ایستگاه های قطار از جمله، استفاده های بصری مناسب از نور است. به هر ترتیب استفاده ی مناسب از لنزها، زاویه های ناب و نورپردازی های خوب در این فیلم باعثی شده تا فیلمبرداری فیلم «جولیا»؛ نامزد جایزه اسکار شود.
بازی ها:
جین فاندا
«جین فاندا» به سال 1937 در نیویورک آمریکا متولد شد؛ او در فیلم «جولیا» در نقش «لیلیان هلمن» بازی موفقی را ارائه داده است. «جین فاندا» دختر «هنری فاندا» و خواهر «پیتر فاندا»، در آکتور استودیو آموزش دید و کار تئاتر را از سال 1954 آغاز کرد. سپس تر در سال 1960 به نیویورک رفته و توان راه یافتن به برادوی را می یابد. او اولین فیلمش را نیز در همین سال بازی کرد. وی در سال 1971 برنده ی جایزه ی اسکار می شود برای بازی در فیلم «کلوت».
از جمله فیلم های عمده ای که «جین فاندا»، بازی کرده است می توان به فیلم های «داستان دراز» (1960)، گزارش چاپمن (1962)، دوران انطباق (1962)، یک شنبه در نیویورک (1963)، مانده (1966)، کت بالو (1965)، تعقیب (1966)، بیمار چینی (1979)، ... اشاره کرد.
از لحظات درخشان بازی «جین فاندا» در فیلم «جولیا»، می توان به لحظه ی انتظارش برای گرفتن نظر «دشیل همت» درباره ی نمایش نامه ای که مجدداً بازنویسی کرده است اشاره کرد.
اضطراب و نگرانی را، «جین فاندا» در این شخصیت، با استادی تمام اجرا می کند، بازی هایی که او در سکوت ارائه می دهد، کاری است که از بازیگران قدرتمند انتظار می رود و «جین فاندا» در این فیلم به خوبی از عهده ی آن بر آمده است.
همچنین او بازی درخشانی را در قطار ارائه می دهد؛ زمانی که پا در مسیری پر خطر می گذرد، تا پولی را برای «جولیا» به گروه مبارزان علیه نازیسم در آلمان برساند.
«جین فاندا» در این فیلم، «جین فاندا»، نیست او. «لیلیان هلمن» را خوب شناخته درک کرده و حس هایی که ارائه می دهد؛ بسیار به جا و درست است و تکنیکی بودن این بازیگر توانا را می توان به خوبی مشاهده کرد.
در نقطه ی دیگری از فیلم بازی درخشان «جین فاندا» در لحظه ای که حس کودکانه و شادی خالصی را برای داشتن یک پالتوی خز از خود ارائه می دهد؛ بسیار زیباست.
می توان گفت «جین فاندا» به عنوان یک بازیگر موفق توانسته در نقش «لیلیان هلمن» بازی موفقی را ارائه دهد.
ونسا رودگریو
«ونسا»؛ هنرپیشه ای که در نقش «جولیا»، ایفای نقش می کند؛ در سال 1937 در لندن، انگلستان متولد شد، او دختر «سر مایکل ردگریو» هنرپیشه است؛ در مدرسه بیان و نمایش دوره ای را گذرانده و از سال 1957 در نمایش های دوره ای، بازی کرده است؛ او اولین فیلمش را در سال 1958 بازی می کند. از جمله فیلم های عمده ای که در آن ها نقش آفرینی کرده، می توان به فیلم های زیر اشاره کرد: «پشت نقاب» (1958)، «آگراندیسمان» (1966)، «مردی برای تمام فصول» (1966)، «شیاطین» (1971)، «تعطیلات» (1971)، «جزیره ی خرس» (1979) و ...
«جولیا» در این فیلم به عنوان یک انسان آرمان گرا معرفی می شود و «ونسا رودگریو» با بازی های زیر پوستی که ارائه می دهد، خوب از پس نقش بر می آید. در طول فیلم: اشتیاق ها، نگرانی ها و تلاش «جولیا» در برقی که در نگاه «ونیسا» دیده می شود. به خوبی شخصیت «جولیا» را تصویر کرده است.
جیسون رودباردز جونیور
«جیسون رودباردز جونیور»؛ بازیگر دیگر فیلم «جولیا» که در نقش «دشیل همت» نقش آفرینی می کند؛ متولد 1922 و زاده ی شیکاگوی آمریکا است. پدرش هنرپیشه ی تئاتر و سینمای صامت بود؛ «جیسون» کارش را در سینما با فیلم «سفر»، به سال 1959 آغاز کرد.
از جمله فیلم های عمده ای که او بازی کرده، عبارتند از: «شب لطیف است» (1961)، «سفر طولانی روز به درون شب» (1962)، «یک هزار دلقک» (1966)، «حماسه ی کیبل هوگ» (1970)، «جولیوس سزار» (1970)، «جنگ بین زن ها و مردها» (1972)، «گردباد» (1979).
از دیگر بازیگران فیلم می توان به:
«هال هولپروک»، «مریل استریپ» و «ماکسیمیلیان شل» اشاره نمود.
شناسنامه فیلم «جولیا»:
نویسنده ی فیلمنامه: آلوین سارجنت
داستان: لیلیان هلمن
کارگردان: فرد زینه مان
فیلمبردار: داگلاس اسلوکومب
موسیقی: ژرژ دلرو
تدوین: ژولین دورود
بازیگران: جین فوندا، ونسا رد گریو، جیسون رودباردز جونیور، ماکسیمیلیان شل، مل هالبروک، مریل استریپ
نامزد اسکار: بهترین فیلم، فیلمبردار و موسیقی
و همچنین در بازی نیز «جین فوندا» و «ماکسیمیلیان شل» نامزد دریافت جایزه شده اند.
شهلا تاجیک
«زینه مان» به عنوان کارگردانی کارکشته، از خود آثاری را بر جا گذاشته است که می توان به جرات گفت؛ که فیلم هایش در تاریخ سینمای جهان مثال زدنی هستند؛ و البته که شخصیت های فیلم هایی که او ساخته، در ذهن هر بیننده، همواره جاودان و ماندگار خواهد ماند.
از جمله کارهای او می توان به فیلم های: «موج» (1934)، «آن مادرها باید زندگی کنند» (1938)، «مردان» (1950)، «ترزا» (1951)، «صلات ظهر» (ماجرای نیمروز) (1952)، «اسب کهر را بنگر» (1963)، «روز شغال» (1972)، «مردی برای تمام فصول» (1968) و ... اشاره نمود.
و اما فیلم «جولیا»؛ که بر اساس داستانی است از «لیلیان هلمن».
«لیلیان» در سال 1905 در نیو اورلئان، آمریکا متولد شد و در سال 1934 با نمایشنامه ی «ساعت بچه ها» به شهرت رسید؛ از روی برخی از آثارش فیلم هایی ساخته شده است، که از آن جمله می توان به : «دیده بانی راین» (1943)، «قسمت دیگر جنگل» (1948)، «اسباب بازی ها زیر شیروانی» (1963)، شرح حالی در بیان دوستی اش با «دشیل همت»، با عنوان «یک زن ناتمام» (1969) اشاره کرد.
فیلم های عمده ای که از روی آثار او ساخته شده اند، عبارتند از:
«فرشته ی تاریک» (1935)، «روباه های کوچک» (1941)، «ستاره ی شمال» (1943)، «باد جستجوگر» (1946)، «ساعت بچه ها» (1962)، «تعقیب» (1966). فیلم «جولیا»؛ بر اساس داستانی است، وام گرفته شده از گوشه هایی از زندگی شخصی «لیلیان هملن» و قهرمان زندگی اش، «دشیل همت»، همسرش و «جولیا»، دوست دوران کودکی او؛ دوستی که درگیر فعالیت های سیاسی می شود و سرانجام به دست نازی ها کشته می شود.
«دشیل همت»، همسر، همراه و مرادی بود برای «لیلیان هلمن»، مردی که مشوق اصلی «هلمن» بود، برای نوشتن، و همچنین منتقدی بود بر روی آثارش.
«دشیل همت» نویسنده ای بود، چیره دست و مشهور، او در سال 1894 در مریلند، آمریکا متولد شد و در ماجرای «فتی آربوکل» جزء کارآگاهان «پینکرتون» شد. او در نویسندگی در زمینه ی داستان های پلیسی، سبکی را ایجاد کرد که از آن پس مطلقاً تغییری نکرد و نویسنده های بعدی عیناً همان دستور العمل را به کار بردند و تکرار کردند.
«دشیل همت»، این نویسنده ی مشهور داستان های پلیسی، به دلیل داشتن گرایش های سوسیالیستی، با مشکلات و سختی های زیادی در زندگی دست و پنجه نرم کرد، مشکلاتی که در پی جریانات «مَک کارتی»؛ هر روز، عرصه را برای «دشیل همت» تنگ تر کرد، تا جایی که او را در سال 1951، به موجب رای کمیته ی فعالیت های ضدآمریکایی محکوم به 6 ماه زندان کردند. منع دریافت حقوق کارهایش، حتی در اوج شهرت او، زمانی که بر اساس یکی از آثارش؛ «شاهین مالت»؛ سه نسخه ی سینمایی ساخته شد؛ خود فشاری بود که «دشیل همت» را چنان در خود فرو برد، که دیگر داستان نویسی را رها کرد و ننوشت.
از جمله آثار می توان به «شاهین مالت» (1941 – 1931)، «مرد باریک» (1934)، «کلید شیشه ای» (1942 – 1936)، «خیابان های شهر» (1931)، فیلمنامه «دیده بانی راین»، که بر اساس نمایشنامه ی «لیلیان هلمن» نوشته شد، به سال 1943، اشاره نمود.
حالا باز به داستان فیلم «جولیا» باز می گردیم؛ «لیلیان هلمن» در سنین کهنسالی، داستان زندگی اش را در دورانی پر از آشوب مرور می کند؛ زمانی که «دشیل همت» تحت فشارهای سیاسی، نویسندگی را کنار گذاشته و «لیلیان»ِ مشتاق نوشتن و تجربه کردن؛ تازه در ابتدای مسیری است که «همت»، سالها پیش از آن، آن را طی کرده است؛ دورانی که فاشیسم در حال متولد شدن، رشد کردن و قدرت گرفتن بود و آتش درگیری های داخلی در اسپانیا، در وین؛ همه چیز را در حلق خود فرو می برد و در پی آن مشکلی اساسی و مهم؛ مشکلی که صدمات وسیعی را به همراه داشت، «جنگ جهانی دوم».
حال که نگاهی کوتاه داشتیم بر زندگی «فرد زینه مان»، «لیلیان هلمن» و «دشیل همت»، سعی دارم تا فیلم «جولیا» را از چند وجه بررسی کنم؛ تا شاید تحلیلی کوتاه داشته باشیم بر فیلم «جولیا».
1- زاویه دید در روایت داستان
همان طور که قبلاً ذکر آن رفت؛ فیلم «جولیا» نوعی بیوگرافی است. راوی داستانِ فیلم؛ من راویی است که با حضورش، با تک گویی ها، جان می گیرد. من راویی که در کهن سالی، خاطرات گذشته را مرور می کند. و این نوع از روایت، مثل نخی است، که دانه های مرواریدی را در خود جمع می کند؛ و وسیله ای می شود برای رسیدن از یک دانه به دانه ی بعدی یا قبلی؛ و به این شکل، کلیت داستان را می توان، در یک رفت و برگشت زمانیِ سیال؛ کنترل کرد.
تک گویی های من راوی فیلم؛ پلی می شود برای رسیدن از زمان حال به گذشته و گذشته های دورتر و برگشت به زمان حال.
2- زمان در روایتِ داستان فیلم
فیلم «جولیا» با تصویری آغاز می شود که در آن «لیلیان هلمن» کهنسال بر روی قایقی ثابت، بر روی برکه ای؛ در حال ماهیگیری است؛ جمله ی آغازین فیلم؛ تک گویی است با این مضمون:
«رنگ های کهنه روی تابلوهای کرباسی به مرور زمان شفاف و روشن می شوند و به هنگام چنین تغییر کیفیتی، در بعضی از عکس ها، این امکان به وجود می آید که خطوط اصلی نقاشی را بتوان مشاهده کرد. مثلاً از ورای لباس یک زن، یک درخت را می توان دید، کودکی که برای سگی، راه باز می کند و یا قایقی که دیگر، در پهنه ی دریا نیست، به این اصطلاحاً می گویند Paintimento ؛ یعنی نقاش پشیمان، چون ایده ی اصلی خود را تغییر داده است.»
از جمله ی فوق می توان این چنین برداشت کرد، که نویسنده، خود را مثل همان نقاش می بیند؛ او حالا کهنسال است و عمری را سپری کرده، و در این لحظه، خاطرات لحظاتی از زندگی؛ یعنی دوره هایی از زندگی؛ در حافظه ی او برجسته تر می شوند، تا بازگو شوند و بدین ترتیب ثبت شوند.
و از سوی دیگر دادن اطلاعاتِ این چنینی را می توان، بر جامع الاطراف بودن نویسنده، که یکی از ملزومات این حرفه است، دانست؛ که البته این قطعاً برداشت دومی است که می توان از این جملات دریافت کرد.
تصویر زیبای آغازینِ فیلم؛ با نمایی بسته از آب، تدخیل می شود و سپس تدخیل آب با ایستگاه قطار؛ در فضایی با رنگ های آبی و سرد.
این جاست که فیلمساز از 2 عامل کمک می گیرد، تا پیش زمینه ای ایجاد کند برای شکستن زمان؛ قطار و آب. این بار، تصویر ایستگاه قطار؛ که در آن قطاری متوقف ایستاده و قطاری دیگر از رو به رو، به ایستگاه نزدیک می شود؛ دیزالو می شوند در نمای بسته ی آب، که 2 چشم؛ چشمان پیر «لیلیان»؛ راوی داستان؛ در آن دیده می شود و صدای تک گویی که بر روی این تصویر؛ زبان گویای آن دو چشم می شود:
«من دیگر پیر شده ام، می خواهم به خاطر بیاورم که چه بوده ام و حال چه هستم.»
زمان در فیلم شکسته می شود؛ به عقب می رود؛ تا زمان میانسالیِ «لیلیان»؛ زمانی که با «هَمِت»، در کلبه ای کنار ساحل، زندگی می کرده است؛ «لیلیان»؛ با تلاشی بی وقفه سعی دارد تا داستان را بنویسد، و این جا بسیار زیبا، کارگردان؛ اصطلاح رایج عرق ریزی روحِ هنرمند، برای خلق یک اثر هنری خوب را، در قالب چند تصویر از عصبیت؛ کلافگی و ناکامی های «لیلیان هلمن» در نوشتن اثرش نشان می دهد.
در ادامه، بگو مگوهایی بین «همت» و «لیلیان»؛ در ساحل دریا در تاریکی شب، دیده می شود سپس، عدم کمک «دشیل همت» به «لیلیان»، در راستای نوشتن نمایشنامه ای که در دست دارد؛ بسیار زیبا و حساب شده می بینیم. وا گذاشتن «لیلیان هلمن» به خود را، برای تمام کردن کاری که شروع کرده توسط «دشیل همت».در این جا از یک سو هنرمندی است که هنوز، شهرتی کسب نکرد. در ابتدای راه است و دارد تجربه می کند؛ - «لیلیان» - ؛ و از سوی دیگر هنرمندی است در اوج شهرت که در اثر فشارهای سیاسی کناره گرفته؛ یعنی «دشیل همت». مصداق یک استاد و یک شاگرد.
این برش از زندگی؛ انگار به عنوان نقطه ای طلایی و تاثیر گذار در پیشرفت زندگی «لیلیان» به عنوان اولین نقطه ی یادآوری گذشته در فیلم دیده می شود؛ در میان بگو و مگوهایی که بین «لیلیان» و «همت» رخ می دهد؛ «دشیل همت» برای این که بتواند، کمکی بکند برای رفع فشار روحی و خستگی «لیلیان»، به او پیشنهاد رفتن به پاریس و دیدار دوست دوران کودکی اش؛ «جولیا» را می دهد. و به این شکل انگار مجوز ورود من راوی داستان را صادر می کند؛ حالا صدای تک گویی «لیلیانِ» پیر، بر روی تصویر کلبه ی ساحلی که «همت» در آن در حال دور شدن است، زمان را به عقب می برد.
متن این تک گویی این چنین است:
«گاهی مواقع حقیقت به دلیل یک واقعه ی دراماتیک یا مشغولیات ذهنی تغییر شکل می دهد، ولی به آن چه از «جولیا» به خاطر می آورم، اطمینان کامل دارم.»
پلان شروع این سکانس، یعنی نوجوانی «لیلیان»؛ نمای بسته ی چهره ی دختری است نوجوان، «جولیا»؛ و سپس چهره «لیلیان» که به «جولیا» نگاه می کند، آن ها بر سر میز شام در دو طرف میزی بزرگ نشسته اند، رو به روی هم؛ و پدر بزرگ و مادر بزرگ «جولیا» در دو سر میز؛ این سو و آن سو.
این جا کارگردان با چینش چنین فضایی؛ از زمان شروع معرفی شخصیت «جولیا»، تجمل گرایی را در این خانواده به زیبایی نشان می دهد؛ بدون هر اضافه گویی.
سال نو آغاز می شود؛ «جولیا»ی نوجوان بعد از تبریک سال نو به پدر بزرگ و مادر بزرگ با «لیلیان»، به اتاق خود می رود و آن جا بعد از چندین پلان زیبا از رقصیدن آن ها، دخترها را می بینیم دراز کشیده بر روی تختخواب. آن ها مشغول نوعی بازی کلامی هستند؛ کلمه به کلمه جمله هایی ساخته می شود؛ بلند و طولانی، و هر بار؛ تک تک کلمات در کل جمله تکرار می شوند. تا این جا کارگردان، خانواده ی «جولیا» را برایمان معرفی کرده است، پدر بزرگ، مادر بزرگ و مادری که بازیگر است و در قصری بزرگ در اسکاتلند زندگی می کند و دخترش «جولیا»؛ گاه به گاه پیش او می رود.
حالا کارگردان، برای گذر از زمان؛ تصویر «لیلیان» و «جولیا»ی نوجوان را در نمای بسته ی آتش در اتاق «جولیا»ی جوان تدخیل می کند. و بازی با کلمات همچنان؛ هوشمندانه این دو فصل از زندگی این دو دختر را به هم پیوند می زند؛ و این بار جملاتی که با کلمات ساخته می شوند؛ متناسب با سن آن ها؛ عاشقانه و احساسی است.
«لیلیانِ» جوان به گونه ای شیفته ی «جولیا» است؛ «جولیا» به عنوان یک فرد ایده آل گرا، جسور، با ابعاد انسانی بالا؛ در کل فیلم؛ و تا پایان معرفی می شود.
«لیلیان» جوان خیره به چهره ی «جولیا» می نگرد و باز صدای راوی داستان با کلام؛ زمان را در هم می شکند؛ در این شکست زمانی؛ میانسالی «لیلیان» در کلبه ی ساحلی و پیشنهاد دادن «لیلیان» به «همت». برای رفتن به پاریس را می بینیم؛ «لیلیان» آرام سر بر روی پاهای «دشیل همت» می گذارد و صداها؛ صداهای دوران نوجوانی است؛ که زمان را در هم تدخیل می کند. و به همین ترتیب تا پایان فیلم، زمان در سیالیت کامل به پیش و پس می رود و این صداها هستند که ابتدا شنیده می شوند و سپس تصاویر مربوطه به وجود می آیند.
3- کارگردانی
فیلم «جولیا» جزو آخرین کارهای «فرد زینه مان» به حساب می آید؛ کارگردانی خلاق و نیرومند؛ که قطعاً پس از تجربه های گوناگون، بدون شک در کارگردانی داستانی این گونه؛ یعنی بازآفرینی بیوگرافی شخصی یک شخصیت، بسیار موفق عمل کرده است.
نوع دکوپاژ فیلم؛ از لحظه ی شروع، بسیار شاعرانه است؛ «زینه مان» برای تصویر کردن لحظاتِ زندگیِ زنی نویسنده و هنرمند؛ می بایست به زیبایی شناسی «لیلیان هلمن» نیز، تا حدودی نزدیک می شده، تا «لیلیان» و زندگی اش، هر چه بیشتر قابل باور باشد.
این که «زینه مان»، پیری «لیلیان» را فقط در 2 چشم؛ در نمایی کاملاً بسته می بیند و هیچ تصویری از ضعف و خستگی این نویسنده به بیننده ارائه نمی کند؛ یکی از هوشمندانه ترین کارهایی است، که کارگردان انجام داده، او شادابی، نشاط و تلاش را در کل فیلم برای بیننده؛ تصویر می کند و فقط صدای «لیلیان» پیر و تصویر بازی از او که بر روی قایق در حال ماهیگیری است را به عنوان معرفی «لیلیان» در پیری ارائه می دهد.
در شیوه ی کارگردانی؛ «زینه مان» سعی دارد تا هر چه بیشتر، شخص «جولیا» را به عنوان فردی که «لیلیان» او را تحسین می کند و یا به نوعی شیفته ی اوست؛ به بهترین شکل به بیننده معرفی می کند. در قسمت شروع فیلم؛ در دومین بازخوانی خاطره توسط «لیلیان هلمن»؛ در زمان نوجوانی دخترها در خانه ی پدربزرگ «جولیا» بر سر میز شام؛ شخصیت «جولیا» با رفتاری متناقض در رابطه با خوردن یک طعم شیرین، بین، صدف ماهی و گوشت؛ به بیننده نشان داده می شود؛ از همین نقطه؛ جسارتِ جولیا در شکستن یک سری مقررات و دستور العمل ها را می بینیم؛ این که «جولیا» دختری است متکی به خود؛ حضور پدربزرگ و مادربزرگ در دو سوی میز شام؛ سردی فضا و سکوت حاکم در محیط؛ به تمامی توانسته، تفکرات، سطح خانوادگی و طبقه ی «جولیا» را معرفی بکند، و این تنها در چند پلان رخ می دهد؛ بدون این که چیزی اضافه یا کم حس شود. کمی پیش تر می رویم؛ «لیلیان» و «جولیا»ی نوجوان بعد از صرف شام و صدور اجازه از طرف مادر بزرگ از سر میز بلند می شوند؛ «جولیا» به پدر بزرگ و مادر بزرگ، سال نو را تبریک می گوید و آن ها از پله های خانه بالا می روند، و در حین بالا رفتن از پله ها؛ از طریق گفت و گوی 2 نفره این دو دختر؛ مادرِ «جولیا» معرفی می شود و همچنین بُعدی دیگر از شخصیت «جولیا»ی نوجوان. «جولیا»یی که دغدغه ی ذهنی اش؛ ثروت و شهرتِ مادرش به عنوان یک بازیگر نیست؛ این که میهمان های مادرش چه کسانی هستند؛ چه می کنند و یا از چه طبقه ای هستند، برای او اصلاً قابل توجه نیست، او بیشتر به مشکلات توجه دارد. و این در سکانس های بعدی بیشتر باز می شود. به طور مثال، زمانی که «جولیا»ی نوجوان از سفر مصر بازگشته و در خلال گفته های او؛ تنفرش را از طبقه ای که در آن زندگی می کند؛ دریافت می کنیم. او نگران مردم فقیر است؛ نگرانِ خدمتکارهای قصر مادرش در ایسلند؛ و عدم رعایت عدالت و نگاه طبقاتی است که او را آزار می دهد.
جسارت «جولیا» ؛ که بعدها او را به سمت مبارزات سیاسی می کشد در زمان ظهور نازیسم؛ باز در سکانس های بعدتر دیده می شود؛ در قالب تصویری کاملاً سمبلیک؛ در سکانسی در میانه های فیلم؛ در یکی از بازگشت به گذشته ها؛ «جولیا» و «لیلیان» نوجوان در طبیعت در حال گشت زنی هستند؛ در مسیر حرکت به رودخانه می رسند و «جولیا» بدون توجه به ارتفاع و احتمال غرق شدن و یا سقوط از بلندی، از روی تنه ی درختی که به عنوان پل بر روی بریدگی دره مانندی ایجاد شده می گذرد ولی «لیلیانِ» محتاط؛ کمی دوراندیش و کمی نگران از سقوط با تردید از پل می گذرد و در مسیر عبور؛ حین سقوط، این جولیاست که دستش را می گیرد و او را بالا می کشد؛ که البته این تصاویر را کارگردان به خوبی در لحظه ای می آورد، که «لیلیان» در تردید است برای پذیرفتن پیشنهادِ «جولیا»، برای بردن پول به برلین؛ و این حس وقتی بیشتر درک می شود که می فهمیم «لیلیان» یک یهودی است؛ و نازی ها در آلمان قدرت را به دست گرفته اند. تدوین موازی، تصویر «لیلیانِ» مردد، برای قبولِ پیشنهادِ «جولیا» با خاطره ی نوجوانی آن ها در طبیعت که ذکر آن رفت؛ بسیار موفق؛ حس اضطراب «لیلیان» را توجیه می کند.
«جولیا» بزرگ تر می شود؛ دختری جوان که در دانشگاه آکسفورد در رشته ی پزشکی درس می خواند. او تعطیلات تابستانش را به وین می رود تا زیر دست «فروید» تحصیل را ادامه بدهد؛ او وین را به عنوان نقطه ای که در آن جا می تواند به تمامی آمال و آرزوهایش برسد؛ معرفی می کند؛ و حین ترک کردن «لیلیان»؛ به «لیلیان» توصیه می کند، تا جسور باشد و از خطر استقبال کند؛ پرداخت کارگردان به شخصیت «جولیا» و در مقابل او، «لیلیان»، بسیار هوشمندانه در قالب پلان هایی حساب شده انجام می گیرد، که با تدوین موازی در خاطره ها و زمان های مختلف به خوبی نقش گرفته است.
پس از این که «جولیا» به وین می رود؛ کارگردان ظهور فاشیسم و نگرانی «جولیا» برای نازل شدن بلایی که در راه است را، از طریق چند عکس سیاه و سفید از گردهمایی نازی ها نشان می دهد. یک سیستم نظام یافته ی تازه به قدرت رسیده و به این شکل کارگردان خاطره ی هولناکِ آن دوره را، از طریق فریز شدن زمان در قالب عکس نشان می دهد. و زیباترین لحظه به لحاظ معنایی که کارگردان بر آن تاکید می کند؛ در پایان فیلم پس از کشته شدن «جولیا»ست. «جولیا»یی که تمامی اموال خود را صرف مبارزات سیاسی کرده است، بعد از مرگش حتی یکی از این دوستان سیاسی اش؛ حاضر به دریافت جنازه ی او نمی شوند و کارگردان به زیبایی، «دشیل همت» را بیشتر از پیش به بیننده معرفی می کند؛ «دشیل همتـ»ـی که انگار بر کل اوضاع مثل یک دانای کل؛ مسلط است؛ مردی که تجربه ی جنگ جهانی اول و یک سری مبارزات سیاسی را از سر گذرانده و در تمامی فیلم به کارگردان سعی دارد تا «دشیل همت» را در یک فضای نیمه تاریک؛ نیمه روشن به بیننده معرفی بکند؛ مردی که گویا بر همه چیز آگاه است و می داند چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است؛ مردی که در مسیر پیشرفت «لیلیان هلمن» با عدم حضور مداوم و در عین حال حضور به جا، بسیار موثر و تاثیر گذار بوده است.
تمامی این پیام ها را کارگردان با ظرافت؛ در چیدمان پلان هاست که به بیننده معرفی می کند؛ و اما در شناساندن «لیلیان» به «لیلیانِ» جویای نام . شهرت نیز، کارگردان بسیار موفق عمل می کند. در شروع فیلم بعد از اولین بازخوانی خاطره؛ در دوره ی میان سالی «لیلیان» در کلبه ی ساحلی؛ حضور تاریکی شب و روشنایی آتش در پلان ها به خوبی این موضوع را توضیح می دهد؛ که لیلیان در این لحظه دچار یک ناکامی و نوعی ندانستن است در زمینه نمایشنامه ای که در دست دارد؛ ولی روشنایی آتش؛ آینده ای روشن را نوید می دهد. یکی از زیباترین لحظات در فیلم، لحظه ای است که «لیلیانِ» میانسال، بعد از گذراندن دورانی سخت برای پیدا کردن دوستش «جولیا»؛ به خانه بازگشته و تصمیم گرفته تا نمایشنامه اش را تکمیل کند؛ کارگردان به زیبایی در یک پلان باز، «دشیل همت» را وارد می کند در نقطه ای در تاریکی اتاق و «لیلیان» در نور چراغ مشغول نوشتن است. این جا انگار «دشیل همت» به خوبی می داند که چه پیش خواهد آمد؛ اما با سکوت فقط لحظه ای لیلیان را می نگرد و از کادر خارج می شود. پس از پایان نمایشنامه «لیلیان» با لذتی بی اندازه، که با بازی بسیار درخشان «جین فاندا» تصویر می شود؛ احساسی از شعف را در بیننده ایجاد می کند؛ و زیباتر، لحظه ای است که «دشیل همت» متن نمایشنامه را خوانده و نظر خود را نسبت به نوشته ی «لیلیان» به او ارائه می دهد و به او گوشزد می کند که این متنِ یک نویسنده ی جدی نیست.
این جاست که نمای بسته شاسی های ماشین تحریر که با شتاب بر سر کاغذ می کوبند؛ «همت» و پشتکار «لیلیان» را نشان می دهد، او دوباره نوشتن نمایشنامه را از سر گرفته؛ آشوب درونی «لیلیان» را، در این مرحله؛ کارگردان با کمک دریا، برای بیننده ایجاد می کند؛ او «جین فاندا» را در نمایی باز؛ لب دریا وادار به راه رفتن به تامل و بازخوانی متن نمایشنامه در ذهن می کند و در پس زمینه امواج کف آلود دریا هستند که یکی پس از دیگری بر سر هم می خورند. و البته که این قدرت کارگردان و در کنار آن، قدرت بازیگران است که بخش های زیادی از فیلم؛ در بازی در سکوت می گذرد و چه موفق و زیبا هم پیش می رود.
هوشمندی کارگردان را باز می توان در صحنه ی کشته شدن «جولیا»؛ مشاهده کرد؛ «لیلیان» به روسیه می رود؛ و در حین مشاهده ی تئاتر «هملت» به خواب می رود؛ انتخاب نمایش «هملت»؛ با تم خیانت و توطئه، خود خط ربطی است به لحظه ی کشته شدن «جولیا».
«لیلیان» حین تماشای تئاتر «هملت» به خواب می رود و انگار کشته شدن «جولیا» را که با ضربات چاقو در تاریکی اتاق اتفاق می افتد؛ مثل یک کابوس می بیند. این نوع طراحی کردن صحنه و تلفیق آن، در این بخش از فیلم به استادی تمام اجرا شده است.
در لحظه به لحظه ی فیلم نوع دکوپاژ فیلم در شخصیت پردازی شخصیت ها، بسیار خوب عمل می کند و جایی نیست که چیزی تصنعی؛ غیر قابل باور و یا غیرممکن جلوه کند. و این رمز موفقیت یک کارگردان بزرگ مثل «فرد زینه مان» است.
4- فیلمبرداری
قاب بندی های زیبا و استرلیزه شده در این فیلم یکی از چشمگیرترین نکته هاست برای بررسی.
«داگلاس اسلوکومب»؛ فیلمبردار فیلم جولیا؛ در سال 1913 در لندن، انگلیس متولد شد. (و کارش را با عکاسی مطبوعاتی شروع کرد. و تحصیلاتش را در فرانسه به پایان می رساند. او در طول جنگ جهانی دوم، از جنگ های لهستان و هلند؛ فیلم هایی تهیه کرد که از این فیلم ها در فیلم های متعددی از جمله «محاصره ی بزرگ» (1941)، «سن دیمتریو، لندن» (1943) استفاده شده است. پس از جنگ، به دعوت «آلبرتو کاو الکانتی» به کارگاه فیلمسازی «ایلینگ» رفته و قراردادی هفده ساله می نویسد.
برخی از فیلم های عمده ای که او فیلمبرداری کرده عبارتند از: مرگ شب (1945)، شیر در زمستان (1968)، «گتسبی بزرگ» (1974) ، رولربال (1975) ملوانی که به دریا بازنگشت (1976) برخورد نزدیک از نوع سوم (1977)، خانم ناپدید می شود (1979).
و اما نوع فیلمبرداری در فیلم جولیا؛ در این فیلم به دلیل خاطره در خاطره بودن، فیلمبردار سعی دارد تا با کمک نور پردازی های بسیار دقیق و حساب شده، رویا و خاطره ها را به خوبی تصویر کند؛ استفاده ی دقیق و به جا از لنزهای مختلف در جای جای فیلم، توانسته قاب بندی های محکمی را ایجاد کند؛ و البته می توان از خصوصیات این فیلمبردار؛ توجه بیشتر او به القای حس به واسطه ی تصویر و نور در تصاویر را یادآور شد.
در شروع فیلم؛ «لیلیان هلمن» در قاب تصویر بر قایقی نشسته، در حال ماهیگیری در برکه است؛ فیلمبردار در این صحنه سعی داشته تا ساعتی را برای فیلمبرداری انتخاب بکند، تا بدین وسیله «لیلیان هلمن»، قایق و قسمت هایی از اسکله در بی نوری کامل باشد، یعنی این که سیاه دیده شوند و آب؛ آسمان و کوههای پس زمینه به رنگ آبی. به این ترتیب، فیلمبردار در شروع فیلم؛ کارش را با ساختن یک تابلوی نقاشی متحرک آغاز می کند. تصویری که به جرات می توان گفت جزو پلان های به یاد ماندنی خواهد بود؛ در ذهن هر بیننده ای.
در ایستگاه قطار؛ انتخاب رنگ آبی برای رنگ قالب فضا و استفاده از لنز باز؛ انگار خود یک رویای مطلق است. از دیگر خصوصیات کار فیلمبردار در این فیلم می توان به کنترل او بر حرکات دوربین، در پی تعقیب ها اشاره کرد.
انتخاب نورهای متناسب با حس صحنه؛ همان طور که قبلاً هم ذکر آن رفت در این فیلم توانسته تصاویر زیبایی را خلق کند. به طور مثال، انتخاب نورهای گرم و زرد رنگ برای صحنه ی سال نو در دوران نوجوانی «لیلیان» و «جولیا» و رقصیدن آنها؛ و همچنین، لحظه ی دیدار «لیلیان» از «جولیا» در کافه ای در برلین. و انتخاب رنگ های آبی و سرد برای ایستگاه های قطار از جمله، استفاده های بصری مناسب از نور است. به هر ترتیب استفاده ی مناسب از لنزها، زاویه های ناب و نورپردازی های خوب در این فیلم باعثی شده تا فیلمبرداری فیلم «جولیا»؛ نامزد جایزه اسکار شود.
بازی ها:
جین فاندا
«جین فاندا» به سال 1937 در نیویورک آمریکا متولد شد؛ او در فیلم «جولیا» در نقش «لیلیان هلمن» بازی موفقی را ارائه داده است. «جین فاندا» دختر «هنری فاندا» و خواهر «پیتر فاندا»، در آکتور استودیو آموزش دید و کار تئاتر را از سال 1954 آغاز کرد. سپس تر در سال 1960 به نیویورک رفته و توان راه یافتن به برادوی را می یابد. او اولین فیلمش را نیز در همین سال بازی کرد. وی در سال 1971 برنده ی جایزه ی اسکار می شود برای بازی در فیلم «کلوت».
از جمله فیلم های عمده ای که «جین فاندا»، بازی کرده است می توان به فیلم های «داستان دراز» (1960)، گزارش چاپمن (1962)، دوران انطباق (1962)، یک شنبه در نیویورک (1963)، مانده (1966)، کت بالو (1965)، تعقیب (1966)، بیمار چینی (1979)، ... اشاره کرد.
از لحظات درخشان بازی «جین فاندا» در فیلم «جولیا»، می توان به لحظه ی انتظارش برای گرفتن نظر «دشیل همت» درباره ی نمایش نامه ای که مجدداً بازنویسی کرده است اشاره کرد.
اضطراب و نگرانی را، «جین فاندا» در این شخصیت، با استادی تمام اجرا می کند، بازی هایی که او در سکوت ارائه می دهد، کاری است که از بازیگران قدرتمند انتظار می رود و «جین فاندا» در این فیلم به خوبی از عهده ی آن بر آمده است.
همچنین او بازی درخشانی را در قطار ارائه می دهد؛ زمانی که پا در مسیری پر خطر می گذرد، تا پولی را برای «جولیا» به گروه مبارزان علیه نازیسم در آلمان برساند.
«جین فاندا» در این فیلم، «جین فاندا»، نیست او. «لیلیان هلمن» را خوب شناخته درک کرده و حس هایی که ارائه می دهد؛ بسیار به جا و درست است و تکنیکی بودن این بازیگر توانا را می توان به خوبی مشاهده کرد.
در نقطه ی دیگری از فیلم بازی درخشان «جین فاندا» در لحظه ای که حس کودکانه و شادی خالصی را برای داشتن یک پالتوی خز از خود ارائه می دهد؛ بسیار زیباست.
می توان گفت «جین فاندا» به عنوان یک بازیگر موفق توانسته در نقش «لیلیان هلمن» بازی موفقی را ارائه دهد.
ونسا رودگریو
«ونسا»؛ هنرپیشه ای که در نقش «جولیا»، ایفای نقش می کند؛ در سال 1937 در لندن، انگلستان متولد شد، او دختر «سر مایکل ردگریو» هنرپیشه است؛ در مدرسه بیان و نمایش دوره ای را گذرانده و از سال 1957 در نمایش های دوره ای، بازی کرده است؛ او اولین فیلمش را در سال 1958 بازی می کند. از جمله فیلم های عمده ای که در آن ها نقش آفرینی کرده، می توان به فیلم های زیر اشاره کرد: «پشت نقاب» (1958)، «آگراندیسمان» (1966)، «مردی برای تمام فصول» (1966)، «شیاطین» (1971)، «تعطیلات» (1971)، «جزیره ی خرس» (1979) و ...
«جولیا» در این فیلم به عنوان یک انسان آرمان گرا معرفی می شود و «ونسا رودگریو» با بازی های زیر پوستی که ارائه می دهد، خوب از پس نقش بر می آید. در طول فیلم: اشتیاق ها، نگرانی ها و تلاش «جولیا» در برقی که در نگاه «ونیسا» دیده می شود. به خوبی شخصیت «جولیا» را تصویر کرده است.
جیسون رودباردز جونیور
«جیسون رودباردز جونیور»؛ بازیگر دیگر فیلم «جولیا» که در نقش «دشیل همت» نقش آفرینی می کند؛ متولد 1922 و زاده ی شیکاگوی آمریکا است. پدرش هنرپیشه ی تئاتر و سینمای صامت بود؛ «جیسون» کارش را در سینما با فیلم «سفر»، به سال 1959 آغاز کرد.
از جمله فیلم های عمده ای که او بازی کرده، عبارتند از: «شب لطیف است» (1961)، «سفر طولانی روز به درون شب» (1962)، «یک هزار دلقک» (1966)، «حماسه ی کیبل هوگ» (1970)، «جولیوس سزار» (1970)، «جنگ بین زن ها و مردها» (1972)، «گردباد» (1979).
از دیگر بازیگران فیلم می توان به:
«هال هولپروک»، «مریل استریپ» و «ماکسیمیلیان شل» اشاره نمود.
شناسنامه فیلم «جولیا»:
نویسنده ی فیلمنامه: آلوین سارجنت
داستان: لیلیان هلمن
کارگردان: فرد زینه مان
فیلمبردار: داگلاس اسلوکومب
موسیقی: ژرژ دلرو
تدوین: ژولین دورود
بازیگران: جین فوندا، ونسا رد گریو، جیسون رودباردز جونیور، ماکسیمیلیان شل، مل هالبروک، مریل استریپ
نامزد اسکار: بهترین فیلم، فیلمبردار و موسیقی
و همچنین در بازی نیز «جین فوندا» و «ماکسیمیلیان شل» نامزد دریافت جایزه شده اند.
شهلا تاجیک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر