۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

شاعر در ستیزِ شاعر (تحلیلی بر فیلمِ «سیلویا» به کارگردانی «کریستین جفز») (سینمای داستانی - نقد و بررسی)

اگر علاقه‌مند به ادبیات و به ویژه ادبیات انگلیسی هستید، این فیلم شما را درگیر خواهد ساخت. فیلم «سیلویا» به نظر من اثری است، دقیق و تا حدود زیادی حساب شده، که به با ریتمی نرم، شما را آرام آرام درگیر دو شخصیت محوریِ مشهور مي‌كند. یکی «سیلویا پلات» شاعره‌ی بلند آوازه‌ی «آمریکایی» و دیگری «تِد هیوز» ملک‌الشعرای انگلیس. این دو شخصیت اگر چه نیازی به معرفی ندارند، اما برای وارد شدن به مدخل بحث کمی کوتاه درباره‌ی ایشان خواهیم گفت و سپس، درگیر گفتگو درباره‌ي فیلم خواهیم شد.

کمی درباره‌ي «سیلویا پلات» و رابطه‌اش با «تد هیوز»

«سیلویا پلات» متولد 27 اکتبر 1932 میلادی است. او در بیمارستان «مموریال» ایالت «بوستون» به دنیا آمد. وی اولین فرزند «اُتو» و «اورلیا» (شوبر) «پلات» است که او را «سیلویا» نامیدند. مي‌توان گفت، گر چه «سیلویا» بیش از سی سال عمر نکرد و خود را کشت، اما به عنوان بهترین شاعر معاصر زن، در زبان انگلیسی شهره شده است. «سیلویا» پدرش را در

سن هشت سالگی و به سال 1940، بعد از ماه‌های طولانی و سختی که از بیماری پدر می‌گذشت از دست داد. مي‌توان گفت «سیلویا» اولین شعرش را در پی مرگ پدر و در همان سال، در روزنامه‌ی «بوستن» منتشر کرد. پدر «سیلویا» دانشگاهی و استاد «حشره شناسی» بود، مادر نیز از سواد و درس دور نبود، و در مدرسه‌ی دانشگاه «بوستن» کلاس «منشی گری» را تدریس مي‌نموده است.

«سیلویا» دوره‌ی مقدماتی دبیرستان را با رتبه‌ی A طی مي‌كند و در همان سال‌ها شعری نیز از او در مجله‌ی ادبیِ مدرسه به چاپ مي‌رسد. او همچنین، دبیرستان را نیز در همان سال‌ها در همان دبیرستان - «فیلیپس»- به پایان مي‌رساند و «نشان افتخار» را در تحصیلات عمومی کسب مي‌كند.

«سیلویا» بعد از اتمامِ دبیرستان و کسبِ «نشان افتخار» موفق به دریافتِ «بورس تحصیلی» از «کالج اسمیت» مي‌شود. این اتفاق به سال 1950 برای «سیلویا پلات» می‌افتد. سپس در پی این جریانات در حدود سال 1953، «سیلویا پلات» به عنوان «ویراستار ]سردبیر[ مهمان» مجله‌ی «ماد مازل» مدتی به کار مشغول مي‌شود. در این باره و تجربیات آن دوره «سیلویا» در رمانی که سپس‌تر به نوشتن آن می‌پردازد حرف‌هایی زده است. اما نکته‌ی قابل بررسی در همان سال، اولین خودکشی «سیلویا پلات» است. در 24 آگوست همان سال وی - «پلات» - با خوردن مقداري قرص خواب و پنهان شدن در سردابِ خانه سعي در خاتمه دادنِ به زندگي خود مي‌كند. او در پي نجات يافتن به آسايشگاه خصوصي «مك

لينز» واقع در «بلمونت» برده مي شود، كه البته اين جريان و جرياناتي مشابه و دردناك از آن دوران همان طور كه گفته شد در رمان «شيشه» متجلي مي‌شود. به هر ترتيب بعد از استراحتي چند، سرانجام «سيلويا» مرخص شد و موفق مي‌شود در چند مسابقه‌ي ادبي در «كالج اسميت» برده شود. به «داستايوفسكي» نيز علاقه‌مند مي‌شود و رساله‌اي در مورد تكنيك‌هاي داستان‌ نويسي او و به ويژه جنبه‌هاي ادبيِ نوشته‌هايش – نوشته‌هاي «داستايوفسكي»- چيزهايي مي‌نويسد. سپس صاحب بورسِ تحصيلي از دانشگاهِ «كمبريج» انگلستان مي‌گردد.

در همين دوران و در انگلستان است، كه «سيلويا» با «تد هيوز» براي نخستين بار آشنا مي‌شود و بلافاصله با برقراري عشقي آتشين در ميانِ آن‌ها، سرانجام اين دو - «تد هيوز» و «سيلويا پلات»- باهم ازدواج مي‌كنند. اين ازدواج به تاريخ 16 ژوئن 1956 اتفاق مي‌افتد. در همان سال با كمك و فرستادن «پلات»؛ مجموعه‌ي شعر «هيوز» در مسابقه‌ي كتابِ برتر شعر در زبان انگليسي صاحب عنوان مي‌شود. آن‌ها در پي كسب اين موفقيت با ذوق و شعف بسيار، عازمِ آمريكا مي‌شوند. سپس هر دو درگيرِ تدريس در رشته‌ي ادبيات مي‌گردند. سپس، بعد از مدتي هر دو در مي‌يابند كه كار تدريس زمان زيادي از آن‌ها تلف مي‌كند، پس، تدريس را رها مي‌كنند و باز به عنوانِ آدم‌هايي حرفه‌اي به شاعري باز مي‌گردند.
در همان دوران‌ها «تد هيوز» جايزه‌ي شعرِ «گوئينتس» را دريافت مي‌كند، يعني در سال 1958. سپس هر دو -«تد» و «سيلويا»- راهي سفري به دورِ آمريكا مي‌شوند. در پي اين سفر، سرانجام آن دو تصميم مي‌گيرند تا به انگلستان بازگردند و در آپارتماني در لندن سكني گزينند. در حدود سال 1960 مجموعه اشعارِ «لوپركال» از «تد هيوز» به چاپ مي‌رسد. در آوريل همان سال نيز «سيلويا» دخترشان «فريدا ربِكا» را به دنيا مي‌آورد. او در همين زمان، همزمان دارد بر روي رمانِ «شيشه» كار مي‌كند.

«هيوز» در همين دوران، يعني در همين سال، براي اولين بار، به همكاري با BBC مي‌پردازد، سپس موفق به دريافتِ جايزه‌ي «سامرست موام» مي‌شود. در 1961 «سيلويا» جنيني را كه باردار است، از دست مي‌دهد و همچنين «آپانديس» خود را نيز عمل مي‌كند. در همين سال «تد» نيز اولين مجموعه‌ كتاب‌هاي خود براي كودكان را به چاپ مي‌رساند. در 1962 دومين فرزند آن‌ها «نيكلاس فارار هيوز» نيز به دنيا مي‌آيد. در ماه‌ ژوئن همان سال، رابطه‌ي «هيوز» با زني ديگر آشكار مي‌شود. «سيلويا»، «تد» را از خود مي‌راند و دور مي‌سازد. در طول همين سال است، كه «سيلويا» به سرعت مشغول نوشتن مجموعه اشعار جديدي مي‌شود. به درستي مي‌توان گفت اين شعرها دقيقاً، همان اشعاري است كه جايگاهِ رفيعِ «سيلويا» را در ادبيات انگليسي مشخص مي‌كند. در سال 1963 رمان «شيشه» نوشته‌ي «سيلويا پلات» با نام مستعارِ «ويكتوريا لوكاس» به چاپ مي‌رسد، سپس حدودِ يك ماهِ ب عد صبح روز 11 فوريه، «سيلويا» خود را در لندن با گاز مي‌كشد. بعد از اين جريانات حرف و جنجال بسياري بر سر رابطه‌ي «تد هيوز» و «سيلويا پلات» در مي‌گيرد. «فيمينيست‌ها» سر و صداي بسياري راه مي‌اندازند. شعرهاي آخر «سيلويا» با همت «هيوز» به چاپ مي‌رسد و سر و صداي زيادي برمي‌انگيزد. اما در طول همه‌ي اين سال‌ها «هيوز» تنها در اين جريان زندگي را، به سكوت مي‌گذراند. تا اين كه سي‌ سالِ بعد با اشعاري به نام «خاطرات روزِ تولد» مجموعه حرف‌هايش را در قالبِ شعر در موردِ رابطه‌اش با «پلات» مي‌زند. اين مجموعه از شهرت بسياري برخوردار مي‌شود و به چاپ‌هاي متعددي مي‌رسد، اما «هيوز» نيز به فاصله‌ي چند ماه، پس از سي‌ سالي كه از مرگ «پلات» گذشته است؛ او نيز سرانجام زندگي را بدورد مي‌گويد.


و اما فيلم «سيلويا»

فيلم «سيلويا» داراي چند نكته‌ي قابل بررسي است، كه اين بررسي به چند دست اندر كار اصلي فيلم بازمي‌گردد. يكي بازي «گوینت پالترو» در نقش «سيلويا»، ديگري بازي «دنيل كريك» در نقش «تد هيوز»، سپس كارگردانيِ «كريستين جفز» و سرانجام فيلم‌نامه‌ي «جان پرانلو». البته از فيلم‌برداري خوبِ اثر نيز نبايد به اين سادگي‌ها گذشت. فيلم داراي رنگ‌بندي مناسب، و حركت راحت و سيالي است كه فيلم‌بردار در پديدار شدن آن تلاش بسياري نموده است، و ب ه ويژه آن كه اين اثر درباره‌ي زندگيِ دو شاعر بزرگ و پرآوازه‌ي معاصر است؛ و يقيناً چگونگي رنگ دهي به فيلم و آن چه در فيلم تصويري مي‌شود، حتماً‌ از اهميت فوق‌العاده‌اي برخوردار است.


و اما كارگرداني

نخستين ويژگي كارگردانيِ اين اثر دقت و حساب شدگي دقيقي است، كه كارگردان در اين اثر اعمال داشته است. فيلم داراي چند دوره‌ي اساسي است. يكي آشنايي «سيلويا» با «تد». سپس زندگي اين دو كه آرام آرام شكل مي‌يابد. بعد درگيري اين دو آدم، با هم و سرانجام تنهايي و مرگ «سيلويا». كارگردان در اين اثر بزرگترين تلاشي كه به كار برده است، كوششي است كه انجام داده، در جهت تصوير كردنِ لحظاتي خطير از زندگي اين دو آدم، آن هم به شكلي كه نه زياده گويي كرده باشد و نه آن كه در دام احساسات بغلتد. به همين دليل نيز كارگرداني از يك روند آرام، دقيق، متين و حساب‌شده پيروي مي‌كند. براي درك اين موضوع به چند سكانس طلايي اشاره‌ي كوتاهي مي‌كنيم.


سكانسِ نخستين ارتباط «هيوز» با «سيلويا»

اين نخستين آشنايي و ارتباط، آن گونه كه از فيلم برمي‌آيد و در خاطرات «سيلويا» نيز بدان اشاره رفته، در يك مهماني اتفاق مي‌افتد. دو آدم با جنبه‌هاي حسي بالا و همچنين شاعر، در يك مهماني جذب يكديگر مي‌شوند. در اين برخورد آن گونه كه كارگردان آن را به تصوير كشيده، ما با فضايي به شدت گرم روبرو مي‌شويم، اما اين گرما همان گونه كه شادي بخش و لذت‌آور است، اما در خود يك هول عظيم را نيز پنهان داشته است. به عبارتي گر چه اين دو با يك حس به شدت اغراق شده و آتشين به هم نزديك مي‌شوند، اما حركت سيال دوربين، بازي‌هاي حساب شده‌ي بازيگران، زواياي درست، اما تا حدي نامتعارف دوربينِ فيلمبردارِ اثر، از اين لحظه يك لحظه‌ي شاد و در عين حال رعب آور پديد آورده است؛ به ويژه براي آن كسي كه از سرانجام اين رابطه آگاه است.
خود «سيلويا» در خاطراتش در مورد اين ارتباط چنين مي‌نويسد: «اين بدترين اتفاقي بود، كه مي‌توانست بيفتد. جواني به سوي من مي‌آمد كه از بالا به زن‌ها نگاه مي‌كرد؛ اين را از همان لحظه‌اي كه وارد اتاق شد، فهميدم. اسمش را از ديگران پرسيدم، اما كسي چيزي نگفت ... به درونِ چشمانم نگاه كرد ... او «تد هيوز» بود ... بله، ‌در اتاق كناري كاري داشت، كه بايد انجام دهد ... من مدام زبانم مي‌گرفت، «بله» مي‌گفتم «بله». او نيز دست و پايش را گم كرده بود. ناگهان نزديك شد و مرا بوسيد. روسري قرمز و محبوبم را از موهايم كشيد و برداشت؛ همين طور گوشواره‌هاي نقره‌اي ام را كه آن قدر دوست داشتم. گفت: «ها! ها! ، اين‌ها پيش من مي‌مانند!» و باز مرا بوسيد. من گونه‌اش را گاز گرفتم. آن قدر سفت دندان زده بودم كه از گونه‌اش خون جاري شد ... در دلم فرياد مي‌زدم: «بله، خودم را به تو مي‌بخشم؛ خودم را پاره پاره مي‌كنم و ستيزه جويانه به تو مي‌بخشم.»


به نظر مي‌رسد كارگردان اين لحظه را با فضايي كه «سيلويا» از آن تعريف نموده است، تا حد زيادي متجلي و مجسم ساخته باشد.



و اما سكانس بعد

سكانس بعدي كه به نظر مي‌رسد از كارگرداني درست و رسايي برخوردار باشد. پرده‌اي از فيلم است، كه به رابطه‌ي «سيلويا» و «تد» در زماني كه ساكن اسپانيا بودند، مي‌پردازد. در اين سكانس «سيلويا» و «تد» سوار بر قايقي در حال تفريح كردن در دريا و نزديك به ساحل‌اند. «هيوز» با «سيلويا» در مورد شعر حرف مي‌زند. جريان از اين قرار است كه «سيلويا» در نوشتن به مشكل برخورد كرده و طبعش از رواني درستي برخوردار نيست. آن‌ها گرم صحبت‌اند كه ناگهان «تد» متوجه مي‌شود كه قايق ساده و پارويي آن‌ها از ساحل فاصله گرفته است. «تد» مي‌گويد: « اُه خداي من مردم همين طور غرق مي‌شوند». «سيلويا» اما بي‌توجه است و در همان حالت، كلماتي به زبان مي‌آورد كه يا بسيار نزديكِ به شعر ند و يا اصلاً ‌خود شعر. دوربين، «تد» و «سيلويا» را با زاويه‌اي سر پايين با پس زمينه‌ي دريا نشانه‌ مي‌رود. «تد» نگران است و «سيلويا» مست از چيزي كه نمي‌دانيم چيست از مرگ مي‌گويد. دريا انگار به شدت استعاره‌اي از پس زمينه‌ي نبو غ است. به نظر مي‌رسد اين صحنه استعاره‌اي از پس زمينه‌ي نبوغي كه «تد» به آن آگاه است و از غرق شدن در چنگال آن وحشت دارد،‌ و در مقابل «سيلويا» اصلاً با غرق شدن در آن است كه تكميل مي‌شود. به هر ترتيب حركت مواج، درياي آرام و در عين حال بلعنده، به اضافه‌ي زاويه‌اي كه كارگردان در هدايت دوربين انتخاب كرده، همه به همراهي هم، آن حسِ غريبِ آفرينندگي در شعر، به اضافه‌ي خطير بودن آن، در نزد سيلويا را به خوبي آشكار كرده است.


يك پرده يا سكانس ديگر

اين پرده مربوط به آشنايي «آسيا» و شوهرش است، با «تد هيوز» و «سيلويا پلات». «آسيا» همان زني است كه «تد»؛ «سيلويا» را به خاطر رابطه با او ترك كرد، يا مجبور از ترك «سيلويا» شد. در سكانس پيشين «تد» و «سيلويا» آنها را به ارتباطي دو سويه و يك مهماني دعوت مي‌كند. حالا آن‌ها به مهماني آمده‌اند و «سيلويا» كه پيش از اين بارها از ارتباطِ «تد» با ديگ ر زنان به ستوه آمده گيج ارتباطِ «تد» و «آسيا» مي‌شود. در اين پرده ارتباط‌هاي ريز چنان استادانه به تصوير درآمده‌اند، كه مي‌توان گفت كارگردان در اين سكانس نمره‌ي بسيار بالايي دريافت داشته است. هدايت فوق‌العاده و بازي خوب بازيگران؛ تدوين درست؛ حساب شده و بدون اضافه، كادرهاي زيبا، دقيق و بدون حواشي. سكوت‌ها به و در اندازه، همگي در كنار هم، چنان فضاي شك و شبهه آلودي ايجاد مي‌كند كه آدم تا اندازه‌اي به اين گمان مي‌رسد، كه نكند «سيلويا»ي آشفته فيلم دارد اشتباه مي‌كند، اما با اين پيوند اين پرده به دو پرده‌ي بعد، دقيقاً در مي‌يابيم كه نه اين طورها نبوده ، زندگي پست‌تر از اين حرف‌هاست؛ «هيوز» با «آسيا» وارد رابطه‌اي نامشروع شده، و زندگي اين دو شاعر انهدامش آغاز يافته است.


يك سكانس يا صحنه‌ي هولناك


در اين سكانس «سيلويا» در حالي كه دو كودكش به همراهي وي درون ماشين‌اند، در حركت است. سپس ناگهان در برابر دريا مي‌ايستد. در اين مكان جايي كه او ايستاده، و از خودرو پياده شده است؛ دريا در ميانِ دو صخره احاطه و در عمق؛ چون فكي دهشت‌بار آب درونش را به سطحي وسيع‌تر مي‌ريزد. حس هولناك دريا، سردي فضا، تك بودن «سيلويا» در برابر اين دهان باز، به اضافه‌ي رنگ بندي مناسب چنان پديده‌اي از مرگ و خودكشي ساخته كه ترس در قاب قابِ اين پرده موج مي‌زند. تنها حس كودكِ پشت شيشه خودرو نه بارقه‌اي از اميد، بلكه با حسي از گناه است كه سيلويا را از مرگ در اين وضعيت منصرف مي‌كند. انگار او به اين نتيجه مي‌رسد كه نه، حالا وضعيت براي مردن مناسب نيست. ممكن است در اين مكان پرت در برابر كودكم كه مرا مي‌بيند؛ اين خودكشي بيشتر از آن چه فكر مي‌كنم بيرحمانه باشد.


و اما بازي ها

بازي «گوینت پالترو» به نظر من از قوام بسيار بالايي برخوردار است. مي‌توان گفت او در كنار شعف بسيار، در پاره‌اي از سكانس‌ها، آن غم نهادينه‌ شده در اندرون «سيلويا» را نيز خوب به تصوير درآورده است. آن حساسيت مفرط شاعرانه، آن شاد و غمگين‌ شدن‌هاي پياپي، به اضافه‌ي شوري كه در درونِ «سيلويا» شعله مي‌كشد، همه در بازي او، هم با گل درشت و هم گل ريز، هم اغراق شده و هم لطيف، همان گونه، كه شاعر اين چنين بود، به خوبي تصوير شده‌اند. در پرده‌ي انتهايي فيلم غم، سردرگمي، و تلاش «سيلويا» در جهت كنترل خود، بسيار استادانه تصوير شده است. لحظه‌ي تسليم نهايي او و آن لبخند ناخودآگاهش به مرگ، بسيار عجيب؛ بازي و تصوير شده و انسان را به تحسين وامي‌دارد. حسادت زنانه، سرخوشي شاعرانه، تنهايي بي‌امان و آن حس مدام كه ضربان مرگ را در رگ‌هاي «سيلويا» برجسته مي‌سازد، در درون اين بازي به شدت هويداست. به نمونه لحظه‌اي كه «سيلويا» شعر «بابا» را نزد دوست انتشاراتي مي‌خواند؛ به اضافه‌ي زاويه دوربيني كه انتخاب شده، بازي او نيز بسيار درخشان است. حركت‌ها، ايست‌هاي خوب، چشم‌هاي پر از اشك و ترس و هيجان «سيلويا» از سوي «پالترو» در مواقع حساس، با ضربات حساب شده‌اي، بيننده را بسيار درست و به موقع به شخصيت شاعر نزديك مي‌كند. يك ارتباطِ تنگاتنگ تا لحظه‌ي مرگ. در يكي از صحنه‌هاي فيلم، هنگامي كه «تد» قصه‌ي ترك «سيلويا» را دارد در آن هواي سرد وقتي «هيوز» مي‌رود، نگاه «سيلويا» كه هم او را مي‌خواهد و هم مي‌راند، يكي از صحنه‌هاي درخشاني است، كه هم خوب كارگرداني شده و هم خوب به تصوير درآمده، درباره‌ي اين بازي، بيشتر از اين‌ها مي‌توان تحليل دانست، اما در پايان اين بخش همين بس، كه حتي اگر در مورد «پلات» زياد خوانده باشيد و عكس و تصوير نيز از او بسيار ديده باشيد؛ اما باز، بازي بازيگر، آن چنان نزديك است به «پلات» اصلي كه گاهي گمان مي‌كنيد كه بله اين خود «سيلويا پلات» است كه در اين چارچوبه‌ي در ايستاده است.


و اما «دنيل كريگ» و نقشي كه او از «تد هيوز» ارائه داده است

به طور كلي و در ابتدا اين نكته گفتنش ضروري است، كه «كريگ» اين نقش را به دقت و با بازي‌هاي زير پوستي دقيق قصد ارائه داشته، كه به نظر مي‌رسد ارائه داده و درست هم ارائه داده است. به ياد داشته باشيم او مي‌خواهد، نقشِ يك شاعر تو دار را بازي كند. نقش يك شاعر انگليسي به شدت خود دار و پيچيده. كسي كه سه بار ازدواج كرده و دو تاي از زن‌هاي نخستين‌اش؛ شبيه به هم، خود را كشتند؛ يعني هم «پلات» و هم «آسيا» كه «هيوز» بعد از رها كردنِ «پلات» با او ازدواج كرد. اين آدم فردي است، كه سي سال، عليرغم همه‌ي فشارهاي روزنامه‌چي‌ها درباره‌ي «پلات» سكوت كرد. پس به نظر مي‌رسد براي ارائه‌ اين نقش بايد ظريف بود و «كريگ» هم همين طور است. او در سكانس‌هاي مختلفِ فيلم آن احساس پيچيده، آن به در و تخته زدن‌هاي «هيوز» و البته آن احساس‌هاي پيچيده، آن به در و تخته زدن‌هاي «هيوز» و البته آن احساس‌هاي شاعرانه ي نهفته در او را خوب ارائه نموده است. در يكي از سكانس‌ها وقتي كه او به بهانه‌ي مصاحبه و كار در BBC بيرون مي‌رود و بعد از ساعت‌ها باز مي‌گردد؛ و سپس با واكنش سختِ «پلات» از خانه بيرون مي‌زند، آن حسِ ارائه شده از سوي «كريگ» در نقش «هيوز» در آن شبِ ظلماني و در ميان آن درختان؛ هم عجيب در باور مي‌نشيند و هم تا حدي ما را با خود همراه و همذات مي‌كند. در پار‌ه‌اي از پرده‌هاي فيلم «دنيل كريگ» اين احساس گناه و اين آلوده بودن ِ «هيوز» را به همراه آن احساسي كه نمي‌خواهد «پلات» را هم از دست بدهد، همه را به همراهي هم، و در كنارِ يكديگر به بهترين شكل تصوير نموده است. يادمان باشد «كريگ» در عين آن كه نقش شوهري بي‌وفا را به تصوير مي‌كشد؛ بايد يادش مي‌بود، كه اين شوهر بي‌وفا كسي جز ملك الشعراي انگليس يا همان «تد هيوز» نيست. البته يك ضعف كلي در فيلم وجود دارد كه در بازي «كريگ» نيز مشهود است. مي توان گفت آن ضعف كلي عدم پرداخت به روان پريشي سخت و بيش از اندازه‌ي «سيلويا پلات» است. همان فشاري كه به خودي خود گرچه به هيچ وجه توجيهي بر عملِ «هيوز» نيست، اما يك عامل است، در جهت اعمال آن رفتار – خيانت- از سوي «هيوز». شايد همين ارائه ندادن فيلم، از اين نمونه‌هاي رفتاري «پلات»؛ يعني ندادن شناسه‌هاي رفتاري روان پريش او، - «پلات»- باعث شده، تا شخصيت «هيوز» نيز تا حدي يك دست جلوه كند و همين يك دستي هم دليلي شده، تا «كريگ» نتواند ابعاد متفاوتِ بازي را خوب ارائه دهد؛ اما نكته اين جاست كه آن چه بايد ارائه مي‌داده و از او انتظار داشته‌اند تا حد بسياري از بازتابش برآمده است.



فتحي

شناسنامه فیلم:

نام فيلم: سيلويا
کارگردان: کریستین جفز


فیلمنامه نویس: جان براونلو

بازیگران: گوینت پالترو (در نقش سیلویا)– دنیل کریگ (در نقش تد هیوز)– آلیسون بروس (در نقش مادر سیلویا)- آمیرا کایزر (در نقش آسیا)

محصول کشور انگلستان 2003


منابع و مآخذ:

1- شعرو شناخت - ضیاء موحد - تهران: مروارید - چ 2: 1385.

2- شکارچی خرگوش - تد هیوز و سیلویا پلات - ترجمه محمد رحیم اخوت و حمید فرازنده - اصفهان: فردا - چ1: 1380.

3- ترک گفتن: آخرین روزهای سیلویا پلات - ژیلیان بکر - ترجمه نغمه رضایی - تهران: نغمه زندگی - چ 1: 1385.

4- در کسوت ماه - سیلویا پلات - ترجمه سعید سعید پور - تهران : مروارید - 1382.

5- سیلویا پلات - ضیاء موحد - ارغنون - شماره 14 - زمستان 1377 - صفحات 109 - 128.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر