ابتدا، كمي دربارهي «ساموئل فولر» «ساموئل فولر» كارگردانِ به نسبت پركار و كار بلدي است؛ متولد آمريكا. زادگاهش «ماساچوست» و متولد 1911 ميلادي است. حركتهاي خطير براي مرد شدن و زندگيِ پرمخاطره را سريع آغاز ميكند. در هفده سالگي خبرنگار جنايي ميشود و هم زمان دست به كارِ نوشتنِ داستانهاي كوتاه ميشود. كار در سينما را هم از 1936 آغاز ميكند؛ و به عنوانِ نويسندهي فيلم نامه. بعدها در جنگ جهاني دوم به عنوان خبرنگار در جنگ شركت ميكند، و در همين جنگ به دنبالِ حركتهاي قهرمانانهاي كه نشان ميدهد؛ نشانِ شجاعتِ
نيز ميگيرد. سپستر در سال 1948 و بعد از جنگ؛ اولين فيلمش را ميسازد. او تا آن جا كه ميدانيم، بيشتر فيلمهايي را كه كارگرداني كرده، بر اساسِ فيلمنامههايي است، كه خودش نويسندهي آنها بوده است. فيلمهايي كه يكي چندتايي از آنها، در شمارِ آثارِ مطرح و سرشناس جهان و همچنين، سينماي آمريكا قرار ميگيرند؛ فيلمهايي همچون:
جيببرِ خيابان جنوبي (1952)، خانهي خيزران (1955)، بوسهي برهنه (1964) و نشان سرخ بزرگ (1979).
«سگ سفيد»
فيلمِ «سگ سفيد» را «ساموئل فولر» در دههي هشتاد، به سال 1982 كارگرداني كرده است. فيلمنامه بر اساسِ داستاني از «رومن گاري» نويسندهي سرشناس؛ كه در ايران مجموعه داستانِ «پرندگان به پرو باز ميگردندِ» او شهرت بسياري دارد نوشته شده است. سازندهي موسيقيِ فيلم نيز «اينو موريكونه» از شهرت بالايي برخوردار است و براي فيلمهاي بزرگي موسيقي متن نوشته و اجرا كرده است. بقيهي عوامل هم، همگي از آدمهاي حرفهاي سينماي آمريكا؛ و تقريباً بنام هاليوودند، اما فيلم؛ فيلمِ پوخرج و دهان پُر كني نيست و قصه، قصهي خلوتي است؛ اما با اين همه سر راست، دقيق و بدون اضافه گويي؛ حساب شده و ظريف كارگرداني شده، و به اجرا در آمده است.
قصهي فيلم
قصهي فيلم از يك تونل آغاز ميشود، دختر جواني با يك سگ بزرگ سفيد از جنسِ «جرمن شپرد» تصادف ميكند. او با اين كه ميتواند برود؛ اما سگ را به يك مركز دامپزشكي ميرساند. در مركز دامپزشكي با پرداخت پولي به نسبت زياد سگ را درمان ميكند. همان جا پرستارِ مركزِ دامپزشكي به او ميگويد ميتواند سگ را نگه دارد و ميتواند آن را به مركزِ نگهداري حيوانات گمشده بسپارد، اما در آن مركز اگر پس از سه روز صاحب سگ پيدا نشد، او را خواهند كشت. دختر سگ را پيش خودش در خانهي ويلاييِ بالاي تپه ميبرد. دختر تنهاست و تنها يك دوستِ پسرِ آهنگساز دارد، كه گاهي به او سر ميزند. پسر به دختر ميگويد كه سگ را پيش خودش به عنوان نگهبان، نگه دارد. دختر از اين كار سرباز ميزند و مشخصات سگ را به همراه يك اعلاميه در اطراف محل نصب ميكند، تا صاحب سگ پيدا شود. از همان
ابتدا رفتارِ سگ در پارهاي موارد عجيب مينمايد. سرانجام يك شب، يك نفر كه بعداً ميفهميم از آدمهاي مريض و متجاوز است، به دختر حملهور ميشود و سگ در كمال شجاعت به دختر كمك ميكند و فرد متجاوز را چنان به شدت زخمي ميكند كه تا حدي نيز رفتارش عجيب مينمايد اما با سر رسيدن پليس همه چيز تمام ميشود. با اين عمل سگ، دختر تا حدي به سگ وابسته ميشود. سپس در يك روز سگ در اطراف تپه به دنبالِ يك خرگوش ميافتد و گم ميشود. دختر، نگران از اين كه ممكن است او را به مركز حيوانات گم شده، ببرند و بكشند به مركز سر ميزند، يكي چند بار و بسيار نگران. در نمايي موازي در يك شب سگ را ميبينيم كه ناگهان و بيدليل به يك رانندهي حمل زباله حمله كرده، و سپس به سوي دختر باز ميگردد. در اين ميان هم ميفهميم كه دختر بازيگر متوسطي است و در يك تستِ بازيگري، شركت و رد شده است. پس از بازگشتِ سگ به نزدِ دختر؛ دختر او را خوني مييابد؛ حمامش ميكند و با او به سر صحنهي تصوير برداريِ كاري در تلويزيون ميرود. در ميانِ فيلمبرداري، سگ به بازيگر مقابل دختر حملهي وحشيانهاي ميكند. جريان با مقداري كم و زياد پيش ميرود. دوستِ پسر دختر به دختر پيشنهاد ميكند، تا سگ را به پليس يا مركز حيوانات بسپارد تا او را بكشند. دختر امتناع ميكند. همه ميگويند كه؛ يك سگِ حملهاي است و بسيار خطرناك. دختر سگ را به يك مركز اهلي كردنِ حيوانات ميبرد، تا آن را درمان كنند. رئيس مركز ميگويد؛ سگ حملهاي
درمان ندارد. دختر دهانِ سگ را با يك پوزبند بسته است، كه سگ ناگهان به يك مرد حملهور ميشود. رئيس مركز فرياد ميزند كه «اين يك سگ سفيد است» و دختر ميگويد «ميدانم يك سگ سفيد است». رئيس مركز تكرار ميكند كه منظور از سگِ سفيد، سگي است كه تعليم ديده تا تنها به سياه پوستان و به شدت و در حدِ كشتن حمله كند. حالا گرهي فيلم باز ميشود. سگ، يك سگِ تعليم ديده براي حمله به سياه پوستان است، و يك دفعه ميفهميم كه تا اين جا به هر كه حمله شده سياه پوست است. اما ماجرا به همين جا ختم نميشود. از اين جا به بعد سر و كلهي يك رام كنندهي سياه پوست پيدا ميشود؛ كه قصدِ رام كردن يا به عبارتي درمانِ سگ را دارد و قصه ادامه مييابد، تا نقطههاي عطفِ بعدي، يكي در پي ديگري فرا برسند؛ كه به درستي تا پايان فيلم هم ادامه يافته و همچنان قصهي اثر با يك داستانِ درگير كننده تا پايان ادامه مييابد.
تحليل فيلم
نخست قصهي فيلم
فيلم از يك داستانِ درگير كننده و در عين حال تكان دهنده برخوردار است. اين كه ما بفهميم كه افرادي سگهايي را تعليم ميدهند تا به سياه پوستان حمله و آنها را بكشند؛ چيزي است كه يك ذهنِ سالم، كمتر ميتواند آن را درك و حل كند. به عبارتي وقتي فيلم را ميبينيد به خوبي در مييابيد، كه اين آدمها چگونه از يك موجودِ وفادار، موجودي كه سابقهي همكاري و همراهي ديرينهاي با انسان دارد؛ يك هيولا ساختهاند. هيولايي كه قادر به كنترل خود نيست و تنها راه چارهاش؛ براي پليس و ديگران، كشتن اوست. تصورِ يك سگ را با اين وضعيت بكنيد كه به شكلي كور؛ به هر موجودِ متحركِ انساني، كه داراي رنگي تيره باشد، حمله كند؛ حتي اگر آن موجود، يك بچهي سياه پوستِ پنج ساله باشد. در جايي از فيلم در مييابيم كه قضيه از دورانِ بردهداري آغاز شده است. بردهداران در ابتدا سگهايي تعليم ميدادهاند، كه سياهانِ فراري را تحت تعقيب قرار دهند. سپس اين سگها را آموزش ميدهند، تا اين فراريان را بكشند؛ و حالا كار به جايي رسيده، كه يك سري آدمِ متعصبِ كور و ديوانه - با اين كه دورانِ بردهداري بر افتاده – اين سگها را به شكلي تعليم دادهاند، تا به هر موجودِ انسانيِ سياهي كه رسيدند حمله كنند. سپس سگ را رها و مثل يك ماشين كشتار در جامعه آزاد ميگذارند. البته در طول فيلم، در مييابيم كه اين كا
ر از نظر پليس جرم است؛ اما با اين ماشينِ كشتار چه ميتوان كرد؟ به عبارتي قدرت فيلم در همين نكته است. با آن كه ما ميفهميم كه سگِ فيلم چنين موجودي است؛ اما به او به مانندِ يك مريض نگاه ميكنيم. همان طور كه رام كنندهي حيوانات نيز به او اين گونه نگاه ميكند. انگار آرام، آرام، در طولِ قصه به اين درك ميرسيم كه هم سگ و هم، آن كه اين حيوان را به اين صورت تعليم داده، هر دو موجوداتياند مريض، كه بايد درمان بشوند. و البته همهي اين چيزها را در طول قصه و با يك ترتيب حساب شده و دقيق كم كم به دركاش ميرسيم و قدرت قصه نيز در همين است.
اصلاً قصه با ايجاد يك سري نقطههاي عطف مناسب، و برانگيختن يك سري سوالات به پيش ميرود؛ كه قابل بررسياند و ميتوان با بررسي يك به يك اين نقطههاي عطف سوال برانگيز به يك جمع بندي درست از چگونگيِ كاركردِ موتور پيش برندهي قصه رسيد.
نقطهي عطف يك: دختري را ميبينيم كه سگي را كه زخمي كرده با دادنِ پ ولي به نسبت زياد، درمان ميكند. اما در عين حال اگر سگ بدون صاحب را به مركز حيواناتِ گمشده بسپارد – چنان چه صاحبش يافت نشود- بعد از سه روز كشته خواهد شد. اين نخستين تضاد نهفته در قصه است. براي ما اين سوال مطرح ميشود، كه رابطهي ما با حيوانات و به ويژه حيواناتِ خانگي به چه شكلي است؟ ما براي دلمان، براي ارتباط و تنهاييهايمان حيوانات را به عنوان همدم به خدمت ميگيريم و بعد در پي ترس از زياد شدن، سرگرداني و بيثباتيِ ايجاد شده، كه تعداد زياد و سرگردانِ آنها ميتواند براي ما دردسر درست كند؛ چنان چه صاحب موجود پيدا نشود؛ او را به راحتي خواهيم كشت. و دختر قصه از دادن سگ به اين مركز به همين دليل سرباز ميزند.
عطف دوم: دختر نميتواند سگ را نگه دارد. نميخواهد سگ را به مركز نگهداري حيوانات نيز بدهد. پس از او عكس ميگيرد و عكسها را در اطراف ميچسباند. سپس آن مهاجم كه گفته شد، به او حمله ميكند، و دختر وابسته و مديون سگ ميشود، حالا او نگران سگ است.
عطف سوم: سگ به دنبالِ يك خرگوش ميگذارد و گم ميشود. دختر، بسيار، نگران به مركزِ حيوانات گم شده، سر ميزند، تا اگر سگ را به آن مركز بردند، در نبودنِ صاحبش، كشته نشود. نگراني و چشم به راهيِ دختر در اين جريان، آدم را به شكلي عاطفي؛ درگير و احساسي ميكند. دختر، هم سگ برايش مزاحم است و هم شرايطِ انساني و شرافت آدم بودن او را وادارِ به اين ميكند، كه نسبت به يك سگ كه جان او را هم نجات داده متعهد باشد.
عطف چهارم: سگ به يك رانندهي ماشين زباله حمله ميكند. اين فضا دراما به عنوانِ بيننده، با آن درگير ميشويم و سرنوشتِ دختر و سگ برايمان مهم ميشود.
عطف پنجم: سگ پيشِ دختر باز ميگردد و دختر از قيافهي خونين سگ متوجهي چيزي نميشود؛ به جز اين كه شايد با سگي ديگر دعوا كرده باشد. او – دختر – سگ را حمام ميكند و با خود به سرِ فيلمبرداري ميبرد. در سر صحنهي فيلم برداري، سگ به همبازي دختر حمله ميكند.
عطف ششم: دختر با دوست پسرش بر سر سگ درگير ميشود. در ميانِ اين درگيري جنبهي حمايت كه سگ از دختر، باز يك تضاد ديگر ايجاد ميكند، در جهتِ پيش بردنِ قصه. دختر در اين صحنه از تحويل دادنِ سگ اجتناب ميكند و به پسر ميگويد: «آيا هيچ ديدهاي كه چگونه در آن جا حيوانات را ميكشند.»
عطف هفتم: دختر سگ را با پوزخند به يك مركز اهلي كردنِ حيوانات كه با امور سينمايي نيز درگير ند ميبرد، پيرمرد صاحب مركز ميگويد، كه سگ حملهاي هيچ درماني ندارد.
عطف هشتم: در همين مركز است، كه سگ به يك فرد ديگر حملهور ميشود، اما به دليلِ داشتنِ پوزبند، قادر به گاز گرفتن و ضربهي شديد وارد كردن، نميشود. در همين جاست كه ما تازه ميفهميم سگ؛ يك سگ سفيد است و سگ سفيد؛ سگي است، كه تعليم داده ميشود تا به سياهپوستان حمله كند.
عطف نهم: رام كنندهي سياه پوستي در اين مركز تصميم خود را براي درمان سگ اعلام ميكند.
عطف دهم: رام كردن سگ سخت پيش ميرود و سگ از مركز ميگريزد.
عطف يازدهم: سگ به يك سياه پوست حمله ميكند و او را، كه به كليسا گريخته در يك سكانسِ قدرتمند به طرز فجيعي ميكشد.
عطف دوازدهم: پيرمردِ صاحب مركز، رام كنندهي سياه و دختر بر سر ميز شام به اين نتيجه ميرسند، كه ممكن است در موردِ نگهداري چنين سگي موردِ اتهام قرار گيرند.
عطف سيزدهم: سگ تا آن مقدار رام ميشود، كه از دستِ رام كنندهي سياه غذا ميخورد.
عطف چهاردهم: سگ با يك سياه پوست ديگر امتحان ميشود.
عطف پانزدهم: امتحان آخر در حضور دختر انجام ميشود، سگ اول به سياه پوست متمايلِ به حمله ميشود، بعد از خير حمله ميگذرد، سپس متوجهي دختر ميشود، ولي از خير او نيز ميگذرد و در آخرِ كار به پيرمرد صاحبِ مركز حمله ميكند، كه در گير و دار گاز گرفتن؛ او – سگ – با تير رامكنندهي سياه پوست عليرغم ميلش كشته ميشود.
البته يك نكته، كه پيش از اين نقطهي عطف آخري قابل بررسي است؛ پيدا شدنِ پيرمرد صاحب سگ است با دو نوهي كم سن و سال كه ما در همان برخورد اول در مييابيم پيرمرد، داراي افكار نژاد پرستانه است و او اين سگ را آموزش داده و انگار، در حالِ انتقال آموزههاي خود است به دو نوهي خويش كه البته بسيار؛ هم دردناك است و هم با آن پايان بندي انتهاي فيلم؛ از فيلم يك اثر تلختر از آن چه ميتوانست باشد، هم خواهد ساخت.
كارگرداني
«ساموئل فولر» در اين فيلم نيز به مانند بسياري از ديگر آثارش، نخستين ويژگي، كه نشان داده، همان قصه پردازي فوق العادهي اوست، از دريچهي دوربين.
فيلم با يك دكوپاژ مناسب، چنان راحت به پيش ميرود، كه حتي وجودِ يك پلان اضافه را در طول يك سكانس احساس نميكنيد.
استفادهي درست از لنز تله در جهتِ ساختِ ريتمي مناسب. پلانهاي دقيقي كه از حالت سگ و خشم او گرفته شده، گاهي چنان تكان دهنده است، كه خون را در رگ منجمد ميكند. صحنهي قتل آن مرد سياه پوست به وسيلهي سگ و در كليسا، يكي از صحنههاي قدرتمند و كار شده و دقيق فيلم است كه بدون شتاب زدگي چنان كار شده، كه هم مطلب را به درستترين شكلش ميرساند و هم به دامِ شعارهاي رمانتيك نميافتد. در اين صحنه يا سكانسْ يك ذهنيتِ عجيب و متعصبانه، كه البته در جايي با مذهب عيسوي نيز، در قرابت و نزديكي است؛ به راحتي نشان داده ميشود.
در آن جايي كه سگ با پوزهي خونالود؛ پس از كشتنِ مرد سياه پوست، در كليسا، به سوي محراب مينگرد، مو بر اندام انسان سيخ ميكند. در محراب، تصويرِ نقاشي شدهي حضرت مسيح را ميبينيم كه حيواناتي گرد او حلقه زدهاند. در اين تصوير به جز، پرندگاني كه بر اطراف و بازوهاي مسيح نشستهاند؛ چند سگ نيز در گردِ او با سر برافراشته و پوزههاي كشيده شده، به سمت بالا به چشم ميخورند.
همين مشاهده، تا اندازهاي ذهنيت ما را به سمتِ نژاد پرستانِ افراطي مسيحي به پيش ميبرد، و رهنمونِ به سمتِ آنان ميگرداند. كساني كه براي اين گونه حركات شنيع به منابع ديني مسيحيت رو ميكردند، تا در سرپوش گذاشتن، به عمل خود، وجدان و فشارِ عذابهاي انساني را تا حد زيادي خاموش و خفه نگه دارند.
از ديگر نكات مثبت در كارگرداني اين فيلم - «سگ سفيد»- ميتوان به هدايت خوب و دقيقِ بازيگران در جهت ارائهي احساسهايي اصيل و البته به دور از احساساتي شدنِ بيمورد اشاره نمود. يعني فيلم بدونِ آن كه داعيهدارِ اثري باشد؛ كه عليه نژاد پرستي گام برميدارد؛ اما اين گام را به شكلي كاملاً استادانه برميدارد. يعني هم قصه و گفتگوها از دادنِ اطلاعات رو و شعاري پرهيز كردهاند؛ و هم كارگردان در يك سري ميزانسنِ متين و دقيق چنان اثر را گام به گام و درست به پيش برده است، كه بيننده به جاي آن كه دچار يك حس درگير كنندهي عميق بشود؛ بيشتر عميقاً به فكر فرو ميرود، كه چرا چنين آدمهايي، با اين گونه افكار، در جامعهي بشري وجود دارند. آيا آنها نيز به اندازهي همان سگِ قصه در خور ترحم و درمان نيستند؟ آيا اين يك مجموعه از آموزش غلط نيست كه بايد اصلاح شود؟ يك تفكرِ مهلك و عذاب دهنده و سخت بيرحم كه ميتواند جامعه را فلج كند؟ اينها همه مجموعه سوالاتي است كه اين فيلم، به كارگرداني «فولر» و به راحتي براي آدم ايجاد ميكند و تو را به عنوان بيننده با اين مجموعه از سوالات تا پايان فيلم به پيش ميبرد.
ایرج فتحی