۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

یک بازیِ بدِ بد، یا خوبِ خوب؟ (دانشنامه بازیگران)


ادامه ی مطلب «آل پاچینو، با نگاهی به زندگی و جوایز وی»

نام سومین فیلم سینمایی که «آلفردو جیمز پاچینو»، مشهور به «آل پاچینو» در آن به ایفای نقش پرداخت، فیلم «پدرخوانده» Good father ، ساخته ی «فرانسیس فورد کاپولا» بود.

او در سال 1973 ، یعنی یک سال پس از ساخت این فیلم، نامزد جایزه ی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، برای بازی در نقش «مایکل کورلئونه» گردید.

او با این که سومین تجربه ی سینمایی اش را پشت سر می گذاشت، آثار بی تجربگی و ناپختگی، آن هم در مقابل بازیگرانی چون «مارلون براندو»، «رابرت دوال» و ... ؛ چندان در کارش به چشم نمی خورد.

خوب، البته باید اعتراف کنم که وقتی فهمیدم «پدرخوانده» اولین تجربه ی جدی و بزرگ و سومین فیلم او بوده؛ در حین دیدن صحنه های آغازین فیلم، انفعال، بی تفاوتی و بازی سرد او را، ناشی از ناپختگی و عدم شناخت او، نسبت به شخصیت «مایکی» تصور کردم. (همان تصوری که کارشناسان و دستیاران کاپولا، از بازی او داشتند.) به عنوان مثال، در صحنه ی گفتگوی «مایکی و نامزدش» زمانی که «لوکا» را معرفی می کند، و یا در هنگام معرفی، و توضیح چگونگی به شهرت رسیدن «جان فانتین» ، هیچ حس خاص، یا کنش جهت مندی در میمیک صورت او نیافتم.

اما در ادامه ی فیلم، به خصوص پس از مرگ «سانی» برادرش، این فکر که او در طول مدت فیلمبرداری و با راهنمایی کاپولا و دیگر کارشناسان توانست، بازی منفعل و سردش را متحول و کامل کند، تصوری که هنوز برخی افراد، شاید به آن معتقد باشند) تصور و نظر من، نسبت به بازی پاچینو در این فیلم بود؛ اما زمانی که برای دومین بار، فیلم را دیدم، در بازی او دقیق تر شدم و پس از کمی تامل و واکاوی در شخصیت «مایکی» به این نتیجه رسیدم که زندگی این شخصیت، به دو بخش تقسیم می شود. بخش اول، مایکی قبل از مرگ سانی و بخش دوم تبدیل شخصیت مایکی به مایکِ پدرخوانده، و نکته ی بسیار مهم این جاست که دلیل اصلی من برای رسیدن به این نکته، بازی هوشمندانه و فوق العاده حرفه ای پاچینو بود، شخصیتی که زیاد درگیر رفتار مافیایی نشده، اما در عین حال، قهرمانی در جنگ و تقریباً آشنا با کشتار و خونریزی است، شخصیتی که خشن نیست، اما با خشونت آن چنان بیگانه نیست و اگر زمانه اقتضاء کند، از خشونت استفاده هم می کند.

اما دو بخشی که برای زندگی مایکل کورلئونه نام بردم، در صحنه ی مراجعه ی مایک به بیمارستانی که «دن کورلئونه» در آن بستری بود، به هم دیگر پیوند می خورد، در این صحنه مایکی دیگر منفعل نبود، باید برای نجات پدرش کاری انجام می داد، پس از آن لحظه او دیگر باید از دیدگاه یک فرد مافیایی به نجات پدرش فکر می کرد. باید گفت که در اصل این صحنه، ورود و درگیر او با یک زندگیِ کاملاً مافیایی بود، او در این صحنه، دیگر مایکی نبود، بلکه «مایک» بود. البته این اتفاق پس از مرگ سانی و پدرخوانده شدنش تکمیل شد، بازی زیبای او پس از رسیدن به سمت پدرخواندگی، نیاز به توضیح و موشکافی ندارد؛ چون خود گویای همه چیز هست، اما بازی منفعل پاچینو در صحنه های آغازین، شاید برای همگان دلیلش آشکار نشده باشد. اما با دیدن دوباره و غور در روش بازی او، به صراحت می تواند نبوغ فوق ستاره ای به نام «آل پاچینو» را به مخاطب نوید دهد.

اما برای واضح تر شدن جان مایه ی این متن، سیر تکامل شخصیتی «مایکی» به «مایک» را، با تحلیل چند صحنه ی مهم، از لحاظ بازی، بازتر و به عبارتی کالبد شکافی می کنیم.

در صحنه های آغازین فیلم، زمانی که مایکی با نامزدش بر سر میز نشسته و غذا می خورند، ما بازی خاصی از پاچینو نمی بینیم، این مساله، به خاطر این است که شخصیت مایکی، در اصل جوانی است که تازه از نوجوانی به در آمده و با رفتن به جنگ، در آغاز راه جوانی قدم گذاشته، جوانی ساده، و به دور از خشونت ها، جنایت ها و زد و بندهای مافیایی. اما این شخصیت، پس از شنیدن خبر سوء قصد به پدرش، و زمانی که به بیمارستان می رود، باید برای کشته نشدن او، اقدامی انجام دهد، همین مطلب، باعث می شود که این جوان بی خیال و منفعلی که در صحنه ی اشاره شده در بالا دیدیم، با خواندن دست قاتلان، و جابه جایی اتاق پدرش، پا به عرصه ی مافیا بگذارد، و در ادامه، با مشتی که از پلیس فاسد و رشوه گیر می خورد، و با دفرمه شدن صورتش، به شکلی جدی با این دنیا درگیر شود. باید اضافه کرد که در این صحنه، آن نگاه بی خیال، جای خود را به نگاهی بهت زده می دهد، و چهره ی او به ویژه با تغییر ناشی از وَرَم، دستخوش دگرگونی می شود.

اما در صحنه ی رستوران، زمانی که او اقدام به تیراندازی و کشتن آن پلیس فاسد و سولاتسو می کند، با این که همه چند بار به او گفته بودند که پس از شلیک تفنگ را بیندازد، او پس از شلیک چند قدم به سمت در می آید و با همان بهت نشسته در چشمانش، اسلحه را مثل شئی چندش آور از خود دور می کند، این نکته، این بهت، و این تعلل در انداختن اسلحه، آن چنان زیبا اجرا می شود، که تو درگیرتر شدنِ لحظه به لحظه ی مایکی با یک زندگی دیگر را لمس می کنی.

اما در صحنه ای که او پس از قتل آن دو نفر، به سیسیل می رود، زندگی آرامی را شروع می کند. این حالات را در قدم زدن، چوبدست به دست گرفتن، و چهره ی آرام آل پاچینو به وضوح می توانید ببینید.

ازدواج او نیز، خود دلیل دیگری بر این امر است. اما با انفجار اتومبیل و کشته شدن همسرش، شما می توانید یکی از زیباترین صحنه های مخلوق هنر «پاچینو» را شاهد باشید. صحنه ای که در یک زمان، تلاش سرسختانه برای مطلع کردن همسرش، و پس از آن شوک ناشی از انفجار، پیمودن پله ای دیگر برای رشد شخصیتی مایکی را در چهره ی پاچینو به نمایش می گذارد.

اما او این مسیر را زمانی کامل می کند، که حتی پدرش علی رغم میل باطنی - در یک صحنه، پس از مرگ سانی پدرش از علاقه ی خود برای وکیل شدن مایکی می گوید - او را «مایک» و جانشین خود معرفی می کند.

اوج بازی پاچینو، در نقش «مایک» را می توانید، در صحنه ای که مشغول اعتراف گیری از همسر خواهرش است، ببینید. ملایمت و آرامشی خاص در ظاهر و نفرتی بزرگ از سر انتقام در باطن او، در صورت پاچینو و نگاه سردش نمایان است. در آخر باید به این نکته اشاره کنم، که ادامه ی سیر بازی پاچینو را ، باید در اپیزودهای بعدی این فیلم، بهتر و واضح تر رهگیری کرد.

عارف خیری

شناسنامه:
عنوان اصلی: The Godfather
عنوان فارسی: پدر خوانده
نویسندگان:
ماریو پوزو (رمان)
ماریو پوزو (فیلمنامه)
فرانسیس فورد کاپولا (فیلمنامه)
کارگردان: فرانسیس فورد کاپولا
بازیگران:
مارلون براندو - آل پاچینو - جیمز کان - ریچارد س. کاستلانو - رابرت دوال
موسیقی: نینو روتا
تدوین: ویلیام رینولدز - پیتر زنر
محصول: آمریکا - 1972

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

نگاهي به مستند «فلز و ماليخوليا» از هدي هانيگمن (سینمای مستند - نقد و بررسی)


فيلم مستند فلزوماليخوليا؛ ساختة هدي هانيگمن، توليد 1993، در شهر ليما پايتخت كشور پرو ساخته شده است. كشوري كه در سواحل غربي آمريكاي جنوبي و جنوب خط استوا قرار دارد و حكومت حاكمه در آن جمهوري است؛ 63% از جمعيتش را ساكنين شهرها تشكيل مي دهند و نژاد اكثريت مردم اين كشور سرخ و دورگة سرخ و سفيد است؛ بيشتر آنها مسيحي هستند با مذهب كاتوليك و زبان رسمي شان نيز اسپانيولي است.

مستند فلزو ماليخوليا، فيلمي است كه بهانة روایتش تاكسيران هاي شهر ليما هستند، آنها- تاكسيران ها- به عنوان قشري از جامعه كه خود جريان سيالي هستند در ميان بقية اقشار اجتماع، بهترين گزينه هستند تا با كمك آنها، فيلمساز گوشه اي از اوضاع اقتصادي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي اين كشور، كه در زمان ساخت فيلم به عنوان كشوري ورشكسته معرفي مي شود براي بيننده به روشني و وضوح به نمايش بگذارد.

كلام تصويري فيلم بسيار ساده، بي غل و غش و بدون پيچيدگي هاي فرم گونه در بيان موضوع است؛ و مي توان گفت كه اين فيلم در گروه فيلم هاي مستند مشاهده گر جاي دارد.

بيننده به عنوان يك مسافر، همراه فيلمساز، سوار بر تاكسي مي شود، به مردم، خيابان ها پياده روها و ساختمان ها مي نگرد و با ليما شهر فلز و ماليخوليا آشنا مي شود؛ و تنها مشكلات و شادي هاي نهفته در عمق درد و رنج حاكمه در ليماست كه فيلم را پيش مي برد و بيننده را 80 دقيقه با خود همراه و با مشكلات مردم ليما آشنا مي سازد.

يكي از ظرايف قابل بحث در اين مستند، ترفندي است كه كارگردان در روند تدوين از آن كمك گرفته و هوشمندانه توانسته، خستگي بيننده را كه در پي تعدد مصاحبه ها ايجاد مي شود با كمك يك فصل بندي ساده و در عين حال پرمعنا، برطرف سازد و آن نماهاي است ايستا، كه بعد از چندين مصاحبه ايجاد مي شود، از طريق فريز كردن تاكسيرانها به بهانة گرفتن عكس در كنار تاكسي هايشان، كه خود انگار؛ نوعي خداحافظي است با آنها و يا به خاطر سپردن خاطره اي از مردم ليما.

افتتاحيه:

تصوير شروع فيلم بعد از سياهي ابتدا برچسبي است چسبيده شده بر روي شيشة جلوي ماشين كه نوشتة Taxi را نشان مي دهد و البته برعكس؛ چون از داخل ماشين ديده مي شود. صداي گزارش ورزشي، فضاي تصوير را پر مي كند، موضوع گزارش، بازي فوتبال است بين دو تيم پرو و اروگوئه.

هوا تاريك است و در پي اين گزارشِ ورزشي ما متوجه مي شويم كه تيم ارو گوئه يك بر صفر از تيم پرو جلوست.

اين گام نخستين فيلمساز است براي اطلاع رساني به بيننده، ضعف تيم فوتبال پرو.

برچسب تاكسي را در ماشين های ديگر در روز مي بينيم، در نمايي كاملاً بسته كه روي هر كدام صدايي شنيده مي شود و ما متوجه مي شويم، كه در ماشين هاي مختلفي داريم برچسب تاكسي را دنبال مي كنيم. بعد از چهارمين نما از برچسب تاكسي تصوير كمي بازتر مي شود؛ محيط اطراف هم به بيننده نشان داده مي شود، مجسمه ای بزرگ، ساختمانها و خيابان باند مخالف، كه ماشين ها به ميزان زياد در آن در حال گذر هستند.

اولين شخصي را كه فيلمساز در قاب تصوير به عنوان راننده به بيننده معرفي مي كند، زني است كه از پشت شانة او، مي بينيم كه برچسبي با نوشتة تاكسي را با زبان خيس مي كند و بي ريا مي گويد: (چسباندن آن مثل چسباندن تمبر است.)

سپس برچسب روي شيشه چسبانده مي شود. موضوعي كه ذهن بيننده را در گامهاي نخستين فيلم به خود مشغول مي كند، نبود ارگان يا سازمان مشخصي است، تا بدين وسيله مجوز تاكسيراني براي افراد صادر شود؛ كه اين خود نوعي بي نظمي اجتماعي را در پي دارد، هر كسي تحت هر شرايطي و با هر وسيله ای امكان مسافركشي را دارد، فقط با يك برچسب ناقابل تاكسي.

ماشين متوقف مي شود، دوربين از روي نوشتة تاكسي به سمت راست سر مي چرخاند، در پي چرخش، ماشيني را كنار خيابان مي بينيم كه در كاپوت آن بالا است و مردي جوان در حال آب ريختن در رادياتور ماشين است. راوي فيلم با مرد جوان شروع به صحبت مي كند.

راوي: «اون راننده تاكسي كه مرا به هتل برد، گفت كه ماشين تو تقريباً عمر خودش رو كرده» مرد جوان در جواب مي گويد: «درسته، ماشين من آخراي ارشه! ولي اصلاً نگران دزديده شدن اون نيستم.»

در ادامة صحبت ها مرد از مشكلات ماشينش برايمان مي گويد؛ اينكه دَر ماشين موقع باز شدن از بدنه جدا مي شود، اينكه استارت ماشين خراب است و از بين يك عالمه سيم رها در جلوي ماشين، فقط 2 سيم هستند كه راننده آنها را مي شناسد و با وصل كردن آنها ماشين روشن مي شود و ديگر اينكه هر 3 كيلومتر ماشين جوش مي آورد و نياز به آب دارد و هزاران مشكل و ايراد ديگر كه در پي گفتگوي راوي و راننده، بيننده نيز به نوعي همراه مي شود با آنها.

در خلال اين گفتگوها، ما قسمت هاي مختلف ماشين را مي بينيم كه بسيار آسيب ديده است. اين صحبت ها و اين تصاوير ناامني پررنگي را كه در ليما وجود دارد به بيننده نشان مي دهد؛اينكه مردم براي نجات پيدا كردن از دست دزدانِ ماشين، حاضرند ابتدايي ترين امكانات را جهت داشتن آرامش از خود سلب كنند، تا به اين ترتيب به آرامش ديگري برسند و آن در امان ماندن از دست دزدان ليما است.

معضل اجتماعي كه اوضاع اقتصادي نابسمان، پديد آورندة آن است، فقر، پائين بودن ميزان درآمد مردم، تورم و ورشكستگي كشور كه در پي عدم توانايي دولتمردان اين كشور ايجاد شده، به سادگي در سكانس افتتاحيه فيلم و تنها در گفتگو با يك راننده بيان مي شود و اين موضوع، موقعي تلخ تر مي شود كه رانندة جوان مي گويد، شغل او تبليغات پزشكي است و حين رفتن سركار كروات مي زند، سامسونت به دست مي گيرد، ما روي اين گفته ها تصوير قسمت هايي از ماشين را مي بينيم در نماهايي بسته كه درب و داغان است و مي بينيم كه هيچ كجاي اين ماشين سالم نيست و يك قراضه ي تمام معناست.

فصل اول:

تصوير سياه مي شود اسم فيلم و سپس اسم كارگردان در پي هم مي آيند و بعد از باز شدن تصوير نيمرخ مردي را مي بينيم به عنوان راننده. او براي راوي مي گويد كه در قسمت بازرگاني بين المللي كار مي كند. او نيز از اوضاع و احوال اقتصادي گلايه دارد و هدفش را مطالعه و كار در زمينه ي بازرگاني بين المللي مي داند ولي عدم توانايي در، در آوردن مخارج زندگي را عاملي براي مسافركشي.

در پي اين گفتگوها ما دندة ماشين را مي بينيم كه با چسب، چسبانده شده و اين اولين چيزي است كه در اين ماشين جلب توجه مي كند و راننده در جواب راوي كه از چرايي چسباندن دنده اتومبيل مي پرسد، مي شنويم كه براي نجات ماشين از دست دزدان مجبور است، روزي 2 مرتبه دنده را با زحمت از جا درآورده و دوباره جا بزند، راوي خواهش مي كند تا راننده شيوة اين كار را كه به عنوان كاري خلاقانه هم به آن نگاه مي كند، براي او بازگو كند.

ولي راننده از ايستادن سر باز مي زند و دليل توقف نكردنش را اين گونه بيان مي كند:

راننده: «اگر اينجا توقف كنم گلوله هاي تفنگ از چپ و راست شليك مي شه.»

را وي از او مي پرسد:

راوي: «مگه اينجا چه خبره؟»

راننده در جواب مي گويد:

راننده: «اينجا دفتر مركزي پليس مخفي است، توقف كردن اينجا ممنوع است.»

در پي اين گفتگو اين حس در بيننده ايجاد مي شود، كه اگر ماشين من اينجا در اين خيابان و در مقابل دفتر مركزي پليس مخفي خراب شد، بايد چه كنم، برخورد مأموران، كه البته برخوردي نيست مگر از روي ترس و وحشت، خود نوعي ناامني، تزلزل و اغتشاشات و بي نظمي را در جامعه نشان مي دهد.

نفر بعدي يك رانندة زن است كه كارش را دوست دارد و چون حق انتخابي نداشته، شغل تاكسيراني را انتخاب كرده تا شرافت خود را حفظ بكند.

پيام ديگري كه كارگردان به زيبايي و بدون اين كه از آن غافل باشد در قالب تصاويري ساده بيان مي كند؛ اين است كه با وجود تمام ناامني ها؛ حضور زنان به عنوان رانندگان تاكسي در جامعه كم نيستند. اين تناقض خود به نوعي بيننده را هوشيار مي كند كه فضاي ليما خيلي هم وحشتناك نيست، ليما پايتخت پرو كشوري كه روزي اوضاع اقتصادي و اجتماعي در آن تا اين حد نابسامان نبوده، براي مردمش كه گرم و صميمي اند، هنوز وجود دارد و دوست داشتني است.

راننده ي بعدي مردي است كه دارد ترانه اي مي خواند با اين مضمون، افسوس بر گذشته ها و پذيرفتن اشتباهات بزرگي كه انجام داده ايم ديگر اين كه هيچ دليلي براي حفظ ظاهر وجود ندارد. اين ترانه بر روي تصاوير مردم، هياهوي خيابان، عبور و مرور ماشين ها شنيده مي شود و سپس مرد به راوي مي گويد:

مرد: «وقتي ياد ليما مي افتم، دچار ماليخوليا مي شوم»

«يك شاعر معروف اسپانيايي گفت: پرواز فلز و ماليخولياست.»

و باز در جواب چرايي راويي دربارة فلز و ماليخوليا، چنين مي گويد:

«شايد به اين دليل كه درد و فقر، ما را مثل فلزهايمان سخت كرده و ماليخوليا، چون آسيب پذيريم.»

البته نكتة قابل توجه در اينجا گفتگويي است كه بين راننده و راوي شكل مي گيرد، و سئوالي كه مطرح مي شود اين است، كه اين جملات با توجه به حساب شده بودنش، چقدر در روند فيلم مستند مورد نظر، از سوي كارگردان به راننده ديكته شده است. آيا اين حرف ها بدون دخالت كارگردان توسط يك راننده دارد گفته مي شود، كه خود كمي شبهه برانگيز است. و اينجاست كه گاهي حس مي شود فيلم هايي از اين دست تنها مشاهده گر نيستند بلكه در مواردي هماهنگي ها و شايد دخالتهايي هم در پشت صحنة تصوير رخ مي دهد.

در ادامة صحبتِ راننده با راوي، راوي از وضعيت بد خيابانها به لحاظ ناهمواريی مي گويد و تشبيه شاعرانه ارائه مي دهد از خيابانها، او خيابانها را مثل كره ی ماه مي بيند و رانندگان تاكسي را فضا نوردان، او همچنين در قالب كلامي طنز رو به راوي، خيابانهاي ليما را به پنيرهاي آلماني تشبيه مي كند.

و راوي نيز در جواب او مي گويد:

راوي: ولي بويي كه در خيابانهاي ليما شنيده مي شود بدتر از بويي است كه پنيرهاي آلماني دارد.

گفتگوي فوق باز اطلاعاتي ريز و جزئي را به بيننده ارائه مي كند و آن هم وضعيت بد خيابانهاي ليماست؛ كه ما به عنوان بيننده چيزي از كثيفيهاي آن را نديده ايم و اينجا در قالب 2 جمله متوجه مي شويم كه شهرداري در اين منطقه همكاري لازم را ندارد و يا حتي خود مردم، و عدم رعايت نظافت از سوي آنها؛ كه خود از بعد جامعه شناختي قابل بررسي است.

اما موردي ديگري كه پيش مي آيد به اين است كه فيلمساز بدون هماهنگي قبلي و به شكل لحظه اي به راننده ي مورد نظر نزديك نشده، چرا كه راننده از آلماني بودن راوي مطلع است و آنقدر هم به آنها نزديك شده، تا به راحتي در قالب يك شوخي، خيابانهاي ليما را به پنيرهاي آلماني تشبيه بكند.

كه البته اين مورد در مورد كل فيلم صادق است؛ زيرا شخصيت هايي كه در اين مستند ديده مي شوند، كاملاً انتخاب شده هستند، آنها افرادي هستند از اقشار مختلف اجتماع با سطح تحصيلات متفاوت كه بيشتر آنها داراي ردة شغلي بالايي نيز هستند، آنها قابليت خوب حرف زدن، تحليل كردن و صحبت كردن در مورد اوضاع و احوال كشورشان را دارند. سپس به نظر تا حدي گلچين شده مي آيند كه البته در صورتي كه تحريف فيلم ساز را در اين نوع بيان مستند زياده از حد با ليما نبود قابل اغماض است.

در ادامه باز راننده باقوة تخيل بالا جريانات سياسي را اينگونه بازگو مي كند كه رانندگان تاكسي مثل دريانوردان قرن 20 هستند و قصه ها را به هر طرف مي برند و پخش مي كنند؛ او يا لفظي گلايه آميز از رويِ كار آمدن «فوجي موري» در 1990 مي گويد، كه انتخابي بوده مردمي و عامل پيروزي فوجي موري راه تبليغات مردمي مي داند، او مي گويد: «ما- تاكسيرانها- حرف ها را مثل يك رود زيرزميني پخش مي كنيم» و در پي اين گفتار ما تصوير يك سري پلاكارت را مي بينيم كه نشان دهندة محل معاملة دلار است. و شايد كارگردان قصد داشته معناي سومي را ارائه دهد، با پشت سر هم گذاشتن گفته هاي راننده و تصوير معامله ي دلار؛ معامله ي كه سردمداران حكومت پرو در اين چند ساله انجام داده اند و همچنين فساد مالي حكومت حاكمه منجر به ورشكستگي كشور گرديده است.

در اينجا فصل اول را كارگردان مي بندد، همان طور كه قبلاً هم متذكر شدم، ما تصوير رانندگاني كه تا به حال ديده ايم را، كنار ماشين هايشان مي بينيم و از آنها جدا مي شويم. بيننده آن ها را در نمايي باز مي بيند در كادري ساده بدون فرم گرايي و يا حتي نگاهي خاص.

مورد ديگر كه در اين فيلم وجود دارد اين است كه بيننده هيچگاه از تاكسي بيرون نمي آيد مگر در نقطه هايي كه راننده ها از ماشينشان بيرون مي آيند. بنابراين ما براي دريافت فضاي ليما در اين فيلم فقط بنا را، بر گفته هاي تاكسيرانها مي گذاريم و فيلم در لايه اي از سطح پيش مي رود، هر چند كه گاه محتواي جملات، تأثيري عميق دارند.

فصل دوم:

دستفروشي كه برچسب هاي تاكسي را مي فروشد پيش مي آيد و در جواب راوي كه از روي دربارة ميزان فروشش در روز مي پرسد، مي گويد:

مرد دستفروش: «روزي 10 الي 15 عدد مي فروشم».

تاكسي حركت مي كند؛راننده مردي است متشخص: او محترمانه از راوي خواهش مي كند تا پول كراية تاكسي را زودتر، قبل از رسيدن دريافت كند؛ تا بتواند براي ادامة راه بنزين بزند.

همه چيز در فيلم فلز و ماليخوليا اوضاع بد اقتصادي ليما را نشان مي دهد، اما چيزي كه استنباط مي شود اين است كه مردم ليما با وجود اوضاع اقتصادي بدشان؛ با وجود اينكه %80 از رانندگان تاكسي اش چند شغله هستند، ولي باز همچنان برق اميد و آرزوي بهبودي در اوضاع كشورشان است كه در چشمان تك تكشان مي درخشند.

راننده پول كرايه را پيش پيش مي گيرد، بنزين مي زند و پس از سوار شدن، راوي از رنگ زيباي ماشين مي گويد و راننده هم كه در وزارت دادگستري در پخش مديريت كار مي كند مي گويد:

راننده: «سبز، رنگ اميدواري است.»

فيلمساز با راننده همراه مي شود تا خانه اش، خانه اي كوچك و صميمي، در نگاه اول لامپي كه با سيمي رها وسط اتاق آويزان است به چشم را به سمت خود مي كشد. راننده در مورد آن توضيح مي دهد و مي گويد كه حين قطع برق سيم را به باتري كه كنار پنجره است وصل مي كند، تا به اين وسيله كانون گرم خانواده را روشن كند. او از صميميت و دوستي در خانة كوچكش مي گويد و باز مي گويد كه عامل اين صميميت پول نيست. ما خانواده ي پنج نفري او را مي بينيم، البته در نمايي كلي؛ دوربين به هيچ يك از افراد خانواده نزديك نمي شود؛ كه البته اين شيوه، كه كارگران پيش مي گيرد شايد كمي در نشان دادن حس صميميت و كانون گرم خانواده ناموفق باشد، اين فاصله اي كه با توجه به قاب بندي در افراد خانوادة مرد راننده ديده مي شود دانسته يا ندانسته؛ عدم نزديك شدن به موضوعات فرعي نسبت به موضوع اصلي فيلم يعني تاكسيرانهاي ليما را القاء مي كند و اينجاست كه مي بينيم فيلسماز خيلي خط كشي شده حركت مي كند، در طول فيلم.

رانندة بعدي مردي است كه در آكادمي هوانوردي مشغول تدريس است و در كنار آن كار تاكسيراني هم مي كند، آجيل هم مي فروشد و خلاصه اين كه براي گذران زندگي تلاش مي كند.

اينجا باز نقطه ای است كه فيلمساز براي تشديد كردن اوضاع بد اقتصادي افرادي را انتخاب مي كند و پشت سر هم مي گذارد كه داراي رده هاي شغلي بالايي هستند ولي به ناچار تاكسي هم مي رانند.

نفر بعدي مردي است مسن، يك بازيگر سينما و تلويزيون كه سابقة كمي هم در بازي در فيلم و سريال ندارد. او در داخل تاكسي اش همزمان كيك و خودكار هم مي فروشد كيك هاي كه دست پخت همسرش هستند.

در ادامه بيننده تصوير كودكاني را مي بيند كه دستفروشي مي كنند، دختر بچه ها، پسر بچه ها، و اين باز گوشه ای است از معضل اقتصادي در ليما. كودكاني كه ذهن خلاق و سازندگان آينده اند، ولي آنها مجبور به دستفروشي اند تا بتوانند كمك رسان خانواده باشند.

تاكسي بعدي مردي است جوان كه علت ورشكستگي كشور را با مباحث سياسي باز مي كند و تحليلي ارائه مي دهد در مورد اينكه در بين سالهاي 85 تا 95 آخرين دولت (آپرا) كشور را به پائين ترين نقطه كشيده. او درباره ي تصميم «آلن گارسيا» به عنوان رئيس جمهور؛ براي عدم باز پرداخت وام هاي خارجي مي گويد كه پس آمدش محاصره اي اقتصادي است.

او مي گويد كه اين تصميم، چيزي نبوده مگر برداشتن كمسيوني از سوي گارسيا براي خودش. او از ذخيره ي ملي پرو مي گويد كه 12 ميليون دلار است و با اندوه از ورشكستگي كشورش مي گويد.

سپس بلافاصله كارگردان تصوير مردي را كه تيك هاي عصبي شديدي دارد نشان مي دهد كه پشت ماشين ايستاده و دارد با پرخاش به سياست لعنت مي فرستد. او مي گويد: «لعنت بر سياست، آنها ما رو فقير كردند، ما مثل حيوان زندگي مي كنيم آنها ما رو خفه مي كنند، گم شين، ما مردم پرو زندگي مزخرفي داريم.»

اين جملات هر چند كه شايد احساس مي شود توسط كارگردان در دهان اين مرد گذاشته شده، ولي تمام صداي خفتة مردم ليما است؛ حتي نوع نگاه به اين صحنه از داخل تاكسي و قرار دادن مرد، پشت تاكسي كه انگار حالتي تهاجمي دارد نوعي اضطراب را در بيننده ايجاد مي كند.

بهانه ي رفتن به تاكسي بعدي پليسي مي شود كه براي دريافت مجوز تصويربرداري پيش مي آيد و وقتي از موضوع فيلم آگاه مي شود، مي گويد كه او هم يك راننده ي تاكسي است. پليسي كه در زمان اعتراضات معلمان به حقوقشان به عنوان مأمور مخفي فعاليت داشته و حالا هم به عنوان يك پليس معمولي دارد فعاليت مي كند ولي به دليل كم بودن حقوقش و فساد در پليس مجبور شده، راننده تاكسي هم باشد.

تنوعي كه فيلمساز در انتخاب شخصيت هاي مختلف دارد، زيباست و خوب؛ اينكه از نگاه اقشار گوناگون، در طبقه هاي اجتماعي مختلف، از جمله، مدير، كارمند و زن خانه دار و غيره و غيره ما مطالبي را دريافت مي كنيم در اين فيلم، جاي تحسين دارد ولي اينكه آيا تأكيد و تكرار بر گرفتاري اقتصادي، آن هم به اين شيوه از روايت توانسته موفق باشد يا اسباب خستگي بيننده را مهيا كرده خود جاي بحث دارد.

فيلم مي توانست در زمان كمتر، با گزيده گويي بيشتر البته با كمك تدوين، تمامي اطلاعاتي را كه مي خواست در مدت زمان كوتاه تري و موثرتر به بيننده ارائه دهد.

فصل پايان:

در بخش های پاياني فيلم ما راننده ي زني را مي بينيم كه سخت كار مي كند و براي رفع خستگي و كار مستمر برگ كوكا مي خورد، او قبرستان را به عنوان بخشي از ليما به راوي نشان مي دهد، قبرستاني كه بخشي از آن قبر همگاني است و جنازه هايي كه مدتهاست رها شده اند، آن هم در فضايي باز، در حال فاسد شدن؛ تا شايد زماني خويشي يا قومي آنها را شناسايي كند تا به خاك سپرده شوند. كه اين خود باز تصويري است از بخشي از فرهنگ ليما. زن راننده از زيبايي مرگ مي گويد و مرگ را عاملي براي رهايي از درد و رنج و فشار زندگي.

دوربين مشاهده گر در ادامة فيلم آدمهاي ديگري را نشان مي دهد، زني كه با پدر و فرزند ناخواسته اش زندگي مي كند، با تمام مشكلات و عشق و علاقه اش به رقص و آواز، مردي ديگر كه از اتوموبيلش راضي است و با او حرف مي زند و اين را در روند همكاري ماشين با خودش مؤثر مي داند، مرد ديگري كه زماني در جواني عاشق زني ايتاليايي بوده ولي به علت رنگين پوست بودن، نتوانسته با او به ايتاليا برود. اين نوع از پايان بندي خود شيوه اي است كه الگويش را در شبكه هاي تلويزيوني اروپايي زياد ديده ايم. اروپا به عنوان نقطه اي از آمال و آرزوها.

مرد راننده از عشقش مي گويد و تنها يادگاري او، آن زن سفيد پوست ايتاليايي، و نوار كاستي كه در آن ترانه اي عاشقانه خوانده مي شود.

پاياني اين چنيني با عشقي اروپايي خود كاملاً هوشمندانه است و جهت دار. صداي ترانه روي تيتراژ پاياني شنيده مي شود و بعد از تمام شدن ترانه، كارگردان باز صداي راننده را تكرار مي كند.

راننده: «اين تنها خاطره ای است كه از او برايم به يادگار مانده.» و فيلم هم البته اين چنين پايان مي گيرد.

شهلا تاجیک

شناسنامة فيلم

نام فیلم: فلز و ماليخوليا

كارگردان: هدي هانيمگن

تصوير بردار: استف تيجرينك

تدوين: جان هندريكش

توليد: 1993

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

وینسنت هانا یا آل پاچینو (دانشنامه بازیگران)


ادامه ی مطلب «آل پاچینو، با نگاهی به زندگی و جوایز وی»

«نیل مک کولی» با بازی «رابرت دنیرو» دزدی حرفه ای است، که به همراه دستیارانش (کریس شیهر لیس و مایکل پریتو) به همراه شخصی که تازه به آنها اضافه شده، با نام «وینگرو» اقدام به سرقت از یک ماشین حامل پول و اوراق بهادار بانک می کنند. یکی از نگهبانان توسط همان فرد تازه وارد، یعنی وینگرو کشته می شود. به همین دلیل، گروه مجبور به قتل هر سه نگهبان می شوند؛ عملی که مک کولی با آن به شدت مخالف بود. این گروه پس از این اتفاق نقشه ی سرقت یک بانک طرح ریزی می کنند.

اما روی دیگر سکه، کارآگاه «وینسنت هانا» با بازی «آل پاچینو» است. او در هنگام پیگیری پرونده سرقت اوراق، پی به نقشه های بعدی گروه مک کولی می برد. طی اتفاقاتی، هانا پی به هوش سرشار مک کولی می برد. حتی تا حدی از او خوشش می آید. به همین دلیل در یک قرار ملاقات با او، از او می خواهد که خود را با پلیس درگیر نکند. اما مک کولی از نقشه اش منصرف نمی شود. تا در ادامه ی فیلم چالش بین این دو شخصیت و تعقیب و گریزهای زیبای خیابانی فیلم، برای مخاطب به نمایش گذاشته شود.

حال، قصد پدید آوردن این نوشته، تحلیل و بررسی بازی آل پاچینو در این فیلم است. صحنه ی سوم فیلم با نمای اورشولدری از او که مشغول رانندگی است آغاز می شود. در نمای بعدی کارآگاه وینسنت هانا از ماشین پیاده می شود، او با وجناتش در این لحظه آل پاچینو را از یاد ما می برد. راه رفتن وی شکل و فرمی خاص دارد، دست هایش را با کمی فاصله از پهلوها عقب و جلو می برد، نگاه ها و جنبش سر و چشم زیاد است اما دقت کامل به کوچک ترین مسائل صحنه ی جنایت در چشمانش پیداست. استفاده از اجزای بدن برای رساندن مفهوم در این نقش او زیاد است، چه برای مخاطب، چه برای بازیگر مقابلش. اما یکی از بزرگترین شگردهای او که بسیار منحصر به فرد نیز به نظر می رسد، دیالوگ گفتن و حرف زدنی کاملاً رسا با چشم هایش است. اگر تا به حال به این نکته پی نبرده بودید، حتماً این فیلم را با دقت در این مقوله ، یک بار دیگر مشاهده کنید.

باید گفت تحلیل شخصیت وینسنت هانا در شناخت شگردهای بازیگری پاچینو می تواند یاری رسان و مددکار خوبی باشد. وینسنت هانا پلیسی است وظیفه شناس و پایبند به اصول کاری و تا حدی اخلاقی، البته او به همان اندازه که در کارش موفق است در زندگی زناشویی ناموفق است. سه بار تجدید فراش او نشانگر همین نکته می تواند باشد. او شخصیتی است که بیش از آن که به مسائل احساسی رابطه ی زناشویی اش اهمیت دهد، بیشتر مسائل جنسی است که او را تحریک می کند؛ برای درک بهتر این مطلب می توانید به صحنه ی اعتراف گیری از آلن مارسیانو (کسی که با همسر کریس شیهرلیس رابطه دارد) مراجعه کرده تا نظر و احساس او درباره ی زنان را بهتر درک کنید. اما حرکت بدنی او، یا به عبارتی دقیق تر زبان بدن او دارای نشانه های زیر می باشد: بستن یک دستبند نسبتاً متفاوت، آدامس جویدن در بیشتر صحنه های فیلم، استفاده از بشکن برای تکمیل کردن جمله و یا تاکید بر یک مطلب، بلند کردن صدا و در مواقعی حتی فحاشی در بیشتر گفتگوهای پراسترس و مهم. با این همه وجه احساسی شخصیت او را نیز نباید انکار کرد، وقتی او نادختری اش را در حمام می بیند واکنش های انسانی و پر احساسی را از او می بینیم و همین مساله است که باعث می شود پاچینو برای بازی در این نقش بر روی لبه ی تیغ حرکت کند. اما همان طور که در ابتدای نوشته اشاره کردم، من با دیدن وینسنت هانا در این فیلم، تا قبل از آمدن تیتراژ پایانی شخصیتی به نام آل پاچینو را از یاد برده بودم.

تیتراژ که بالا آمد با دیدن نام پاچینو، یادم آمد که هانا همان پاچینو بوده است.

ادامه دارد ...

عارف خیری

شناسنامه:

عنوان اصلی فیلم: Heat

عنوان فیلم در ایران: مخمصه

کارگردان: مایکل مان

فیلمنامه: مایکل مان

بازیگران: رابرت دنیرو، آل پاچینو، وال کیلمر، جان وایت، تام سیزمو، دیانا ونورا، امی برنمن، اشلی جاد، میکلتی ویلیامسون

سال ساخت : 1995 میلادی – آمریکا


۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

«آل پاچینو» با نگاهی به زندگی هنری و جوایز وی (دانشنامه بازیگران)



نوشته‌ي زير در مورد يكي از بزرگترين و تاثيرگذارترين چهره‌هاي تاريخ سينماست. دليلي اگر براي اثبات گفته‌ي بالا بخواهم، در بررسي آثار او مي‌توانم بيابم. يكي از نكات جالب توجه در حاشيه‌ي اين مبحث، اين است كه كارگردان فيلم «مخمصه» يا «هيت Heat» - مايكل(1) (نامزد 4 جايزه اسكار) پس از تدوين فيلمِ مخمصه، براي نوشتن تيتراژ، دچار مشكل شد. او نمي‌دانست نام«رابرت دنيرو» را اول درج كند، يا نام «آل پاچينو» را، ولي پس از يك نظرسنجي عمومي، نام پاچينو در سمت چپ و نام دنيرو در سمت راست تصوير حك شد.

اين سياهه در مورد هنرمندي است كه «فرانسيس فورد كاپولا»(2) (كارگردان سه‌گانه‌ي معروف پدرخوانده، نامزد 4 جايزه اسكار و برنده‌ي 3 جايزه اسكار) در پاسخ به يك خبرنگار، كه از او مي‌پرسد اگر كارگردان نمي‌شديد، چه كاره مي‌شديد؟ گفت: «اگر كارگردان نمي‌شدم، دوست داشتم يك پاچينو بودم.»

باري هنرپيشه‌اي كه در حال خواندن نوشته‌اي در مورد او هستيد، از سوي «دانيل دي لوويس»[3] ازيگر بريتانيايي برنده 2 جايزه‌ي اسكار)، اين چنين معرفي مي‌شود: «آل پاچينو، به دنبال اسكار نيست، بلكه اين اسكار است كه به دنبال پاچينو مي‌گردد.»

بايد بگويم كه نوشته‌هاي ذكر شده در بالا، فقط نقطه نظر دو تن از هنرمنداني است كه نگارنده از آن آگاه بود، حال با توجه به آن مطالب و سياهه‌اي كه در زير خواهيد خواند، قضاوت در مورد اين بازيگر بزرگ با شماست.

در اين متن، سعي شده با نوشتن شرح حالي از زندگي، آثار و جوايز «آل پاچينو» و پس از آن، اضافه كردن نقد ده اثر، از برجسته‌ترين آثار او براي شناخت و قضاوت در مورد تاثير اين شخصيت، بر سينماي هم عصر ما، منبعي جامع، مانع و كامل براي شما گردآوري شود. زندگي‌نامه‌ي «آلفردو جيمز پاچينو» ملقب به «آل پاچينو» را، اگر بخواهم به نثر درآورم، بايد از ايالات متحده آمريكا، نيويورك، 24 آوريل 1940 يعني كشور، شهر، روز، ماه و سال تولد او آغاز كنم.

پس از تولد، آلفرد يكي از مهم‌ترين اتفاقات زندگي‌اش را در دو سالگي تجربه كرد. يك اتفاق شوم، يعني جدايي پدر و مادرش. پدر او، «سالواتور پاچينو» نام داشت، مردي متولد شهر كورلئونه و كارمند بيمه. اما مادرش «رز پاچينو» پس از جدايي، مجبور شد همراه با آلفرد كوچك به خانه‌ي مادرش برود، تا هر سه در كنار هم به زندگي ادامه دهند.

زندگي آلفرد جوان تا قبل از 22 سالگي، هنوز اتفاق شوم ديگري را نديده بود، تا اين كه در همين سال مادرش را از دست داد، دومين اتفاق تلخ زندگي آلفرد. اما اين اتفاقات، هيچ گاه نتوانست برای تلاش پيگير، عشق او به هنر و استعداد ذاتيِ فراوان او، سدي جدي باشد. چون او توانست چهار سال پس از مرگ مادرش يعني در سال 1966 نظر ناظران «اكتورز استوديو» را به خود جلب كند، تا براي ورود به بزرگترين موسسه‌ي آموزش بازيگري قبول شود.

او در ابتدا، رشته‌ي تئاتر را رشته‌ي اصلي خود قرار داد، تا با تكيه بر استعداد سرشارش، بتواند در سال 1969 يعني سه سال پس از تحصيل و فعاليت در اين رشته «جايزه‌ي توني»، بزرگ‌ترين و مطرح‌ترين جايزه در تئاتر را براي بازي در نمايش «آيا ببر كراوات مي‌زند؟» از آن خود كند. پس از دريافت اين جايزه، آل جوان، اولين پيشنهاد سينمايي‌اش را دريافت كرد، تا اولين فعاليت سينمايي‌اش، فيلم «من و ناتالي» باشد. اما «جري شاتزبرگ» (متولد 1927، در محله‌ي برانكس) زماني كه مي‌خواست دومين فيلم بلندش را در سال 1971 جلوي دوربين ببرد، براي نقش اصلي فيلمش، آل پاچينو – هم شهري خودش، كسي كه مثل خود شاتزبرگ، دومين فيلم سينمايي‌اش را تجربه مي‌كرد – انتخاب كرد. پاچينو در اين فيلم، كه «وحشت در نيدل پارك» نام داشت، با اجراي يك بازي «كنستيك» و فيزيكي، علي رغم ضعف‌هاي زياد فيلم، توانست خود را در نظر منتقدان و مخاطبان سينما مطرح كند.

هم زمان با نمايش فيلم «جري شاتزبرگ»، «وحشت در نيدل پارك»، تهيه‌‌كنندگان فيلم پدرخوانده، مراحل پيش توليد را دنبال مي‌كردند، نقش اصلي اين فيلم «دون كورلئونه» بود، كه «مارلون براندو» براي ايفاي اين نقش انتخاب شده بود.

اما براي نقش «مايكل كورلئونه» يعني نقش مكمل فيلم، هنوز بازيگر مشخصي از سوي تيم توليد مشخص نشده بود، «كاپولا» كارگردان فيلم، اين نقش را به كسي كه تا قبل از آن سال (1972) دو بار نامزد جايزه‌ي اسكار بهترين بازيگر نقش اول مرد در سال‌هاي 1970 و 1971 شده بود، يعني «جك نيكلسون» پيشنهاد داد، اما نيكلسون در جواب او گفت: «نقش يك ايتاليايي را، يك ايتاليايي بايد بازي كند.» و با خودداري از ايفاي نقش در اين فيلم، شايد بتوان گفت بزرگ‌ترين شانس زندگي را، براي آلفرد ايجاد كرد؛ زيرا پس از نيكلسون، گزينه‌ي بعدي كاپولا، پاچينو شد. وي توانست در سومين نقش سينمايي‌اش،‌ آن چنان خوش بدرخشد، كه در آن سال، نامزد جايزه‌ي اسكار بازيگر نقش مكمل مرد شود. اما اين جايزه، چهار نامزد ديگر هم داشت كه عبارت بودند از: 1- جيمز كان 2- رابرت دوال 3- جنسي برلين 4- جوئل گري، كه در نهايت هم جايزه به جوئل گري براي بازي در فيلم‌ «كاباره» رسيد.

يك سال پس از اين وقايع، يعني در سال 1973، هم شهر‌ي پاچينو، كارگرداني كه اولين نقش اصلي زندگي‌اش را به او داد، جري شاتزبرگ باز هم از او در كنار جين هاكمن، براي ساخت فيلمي به نام مترسك استفاده كرد؛ فيلمي كه در سال 1974 جايزه‌ي بهترين فيلم جشنواره كن را به خود اختصاص داد. پس از بازي در مترسك، پاچينو در همان سال، يكي از زيباترين آثار خود را خلق كرد، اثري كه بدون شك يكي از شاخص‌ترين آثار او به شمار مي‌آيد، يعني فيلم «سرپيكو»؛ ضمناً اين فيلم، اولين همكاري آل با «سيدني لومت[4] (كارگردان نامي آمريكا، نامزد 5 جايزه اسكار) به حساب مي‌آيد. بازي بسيار خوب و زيباي او در اين فيلم، جايزه‌ي گلدن گلاب همان سال را برايش به همراه داشت. هم چنين بازي در فيلم سرپيكو نامزدي جايزه‌ي اسكار نقش اول مرد را در كنار بازيگراني چون: 1- مارلون براندو 2- جك نيكلسون 3- رابرت ردفور 4- جك لمون؛ براي او به همراه داشت؛ اما باز هم اين جايزه نتوانست دستان پاچينو را لمس كند، تا دستان جك لمون براي بازي در فيلم «ببر را درياب» آن را لمس كنند.

سال بعد، در سال 1974 پاچینو پیشنهاد بازی در پدرخوانده 2 را دریافت کرد، و توانست ایفای نقشی حسی و فیزیکی و با اتکاء بر شخصیتی کامل که فیلمنامه نویس در اختیار گذاشته بود، اثری ماندگار را بگذارد.

در سال 1974 كه براي سومين بار نامزد جايزه‌ي اسكار بهترين نقش اول مرد شد، اما اين بار هم اسكار در حسرت لمس دستان او ماند، تا «آرت كارني» جايزه را از چنگ بزرگاني چون داستين هافمن، جك نيكلسون و آلبرت فيني درآورد.

اما آل در سال 1975 با بازي در اثري زيبا از «سيدني لومت» و به عبارتي پس از همكاري دومش با اين فيلم‌ساز در فيلم «بعد از ظهر سگي» باز هم براي چهارمين بار پياپي، او نامزد جايزه‌ي اسكار شد؛ تا باز هم، بازيگر خوشنام هاليوودي، «جك نيكلسون» (كسي كه در كارنامه‌ي هنري‌اش، 9 نامزدي جايزه‌ي اسكار و برد 3 جايزه‌ي اسكار بهترين بازيگر نقش اول مرد را به يدك مي‌كشيد) در آن سال براي اولين بار، به خاطر بازي در فيلم «ديوانه از قفس پريد»، آن جايزه را از چنگ رقباي بزرگي چون والتر ماتئو، ماكسي‌ميليان اسكر، جيمز ويت‌مور و آل پاچينو درآورد و آن را از آن خود كند.

پاچينو پس از اي نامزدي‌هاي هر ساله و پي در پي ناكام، مدتي به تئاتر پرداخت تا بتواند در سال 1977 بار ديگر جايزه‌ي توني را، براي بازي در نمايش «تمرين اصلي پاول هابل» دريافت كند. پس از گرفتن اين جايزه، آل اولين همكاري‌اش با «سيدني پولاك» را در فيلم «بابي ديرفيلد» تجربه كرد، اما اين فيلم، اقبال عمومي چنداني نيافت.

دو سال بعد، يعني در سال 1979 نهمين تجربه‌ي سينمايي پاچينو، فيلمي بود با نام «عدالت براي همه» ساخته‌ي «نورمن جيسون»، فيلمي كه او را براي پنجمين بار، نامزد جايزه‌ي اسكار بازيگر نقش اول مرد، نمود. اين بار هم او به همراه جك لمون، روي اسكيدر و پيتر سلرز جايزه را به داستين هافمن براي فيلم «كرامر عليه كرامر» واگذار كردند.

بالاخره دهه‌ي هفتاد با همه‌ي كاميابي‌ها و ناكامي‌ها به پايان رسيد، تا آل دهه‌ي 80 را آغاز كند، دهه‌اي كه برخي معتقدند اين سال‌ها دهه‌اي ناكام و سرخورده را براي او رقم زدند. در صورتي كه در همين دهه، دقيق‌ترش در سال 1983 پاچينو، يكي از زيباترين، مهم‌ترين و ماندگارترين نقش‌هايش در فيلم «صورت زخمي Scar Face» ايفاء كرد؛ يعني نقش «توني مانتانا» يك قاچاقچي حرفه‌اي مواد مخدر[5] ضمناً فيلم «صورت زخمي»، اولين همكاري «پاچينو» و «دي‌پارلما» نيز به حساب مي‌آيد. اما دو سال پس از اين فيلم، يعني در سال 1985 پاچينو، پيشنهاد فيلمي به نام «انقلاب» را از كارگرداني به نام «هيو هادسن» (نامزد و برنده جايزه اسكار بهترين كارگرداني در سال 1981 براي فيلم «دليجان آتش») دريافت كرد، تا سيزدهمين فيلمش را همكار هادسن باشد؛ اما اين فيلم اقبال عمومي خوبي نداشت، تا فشار فكري ناشي از عدم موفقيت به همراه بيماري «ذات الريه»ي او باعثي شود تا سينماي جهان، چهار سال پياپي، هيچ تصوير يا اسمي از «آل پاچينو» بر پرده‌هايش نبيند. پاچينو در يكي از مصاحبه‌هايش، از اين دوران چهارساله به تلخي ياد مي‌كند، آن چنان كه حتي خطر بزرگي چون دائم الخمري بر زندگي او سايه‌گستر شده بود. اما آلفرد باز هم ثابت كرد كه بيد لرزان هر بادي نيست؛ آن چنان كه با وجود اين هم فشار، توانست الكل را كنار گذاشته و پس از چهار سال، يعني در سال 1989 در فيلم «درياي عشق» ساخته‌ي «هارولد بكر»[6](برنده 2 جايزه‌ي بهترين كارگرداني و بهترين فيلم، براي فيلم «مليكا» Malica محصول سال 1993) به ايفاي‌ نقش بپردازد. منتقدان آثار پاچينو، اين شروع مجدد بازي او را، آن هم پس از چهار سال دوري محض از سينما، بسيار قوي و چشمگير توصيف كرده‌اند، و اين اثر را پله‌اي صعودي براي بازگشت او به سطح اول سينماي آمريكا قلمداد نمودند.

يك سال بعد، يعني در سال 199پاچينو يكي ديگر از موفق‌ترين آثارش را، ارائه داد، يعني «پدرخوانده 3»، پس از اين فيلم، در همان سال در اثري به نام «ديك تريسي»، و در كنار داستين هافمن بازي كرد، همكاري اين دو در اين فيلم، آن چنان جذاب و ديدني بود، كه فيلم به گفته‌ي تهيه‌كنندگان، بيش از 100 ميليون دلار فروخت، البته بازيگري پاچينو، در اين كار، به غير از فروش بالا، ششمين نامزدي جايزه‌ي اسكار بهترين بازيگر نقش اول مرد را نيز كسب كرد.

در اين جا اگر نگاهي اجمالي به سير كاري «آل پاچينو» بيندازيم، مي‌بينيم كه او در اوج، آغاز كرد. دهه‌ي هفتاد را با پنج نامزدي جايزه‌ي اسكار به پايان برد، اما دهه‌ي هشتاد، به غير از سه سال اول كه فيلم صورت زخمي را در آن زمان بازي كرد، دوران ناكامي و افت هنري وي به حساب مي‌آيد. همان طور كه قبلاً اشاره شد، اين افت با بيماري او ادغام شده و اوج ناكامي او را، در اين سال‌ها، با چهار سال كناره‌گيري‌اش از سينما، به نهايت رساند. البته ناگفته نماند كه اين چهار سال حكم استراحت و تجمع قوا را نيز براي او داشت، چرا كه در اولين شروع دوباره‌اش، چنان كه پيش‌تر گفتم، نظر همه‌ي مخاطبان سينما را به خود جلب كرد. پس از فيلم «درياي عشق» و فيلم‌هاي «ديك تريسي» و «بدنام محلي»، او را در پيمودن مسير صعودي زندگي هنري‌ بسيار ياري كردند، اين سير صعودي آن چنان بود كه دو سال بعد يعني در سال 1992، پس از ايفاي نقش در فيلم «بوي خوش زن» به كارگرداني «مارتين برست»[7] (نامزد 2 جايزه اسكار براي بهترين كارگرداني و بهترين فيلم) بالاخره توانست جايزه‌ي اسكار بهترين بازيگر نقش اول مرد را از آن خود كند. « اما اين فيلم در دوران فيلمبرداري، چندان اوقات خوشي را براي پاچينو به همراه نداشت. به عنوان مثال، در يك صحنه، او بايد از يك خيابان پر از ماشين رد شود، اگر چه رانندگان همگي در كار خودشان حرفه‌اي بودند ولي پاچينو احساس خود درباره‌ي اين صحنه را اين چنين بيان مي‌‌كند: در اين صحنه، دائم به ياد دخترم بود و مسئوليت پدرانه‌ام. در آخر نيز «مارتين برست» مجبور شد، چند بار اين صحنه را خود بازي كند تا بتواند آل را متقاعد كند.»[8]

البته در همان سال، يعني سال 1992 ، وي در فيلم «گلن گري، گلن راس» ساخته‌ي «جيمز فولي»[9] (برنده‌ي جايزه فستيوال فونيكس) بازي كرد، تا علي رغم سنت شكني پاچينو و دريافت اسكار، باز هم او، همچنان به نامزدي اسكار وفادار مانده باشد؛ آن هم نامزدي اسكار بهترين بازيگر نقش مكمل مرد، كه او با بازي در فيلم «گلن گري، گلن راس» ساخته‌ي «جيمز فولي» به دست آورد.

پس از اين اتفاقات، پاچينو پروژه‌ي ديگري را قبول كرد، تا دومين همكاري‌اش با «برايان دي پالما» را ، تحت عنوان «راه كارليتو» انجام دهد. اين اثر بدون شك، يكي از شاهكارهاي پاچينو، در طول زندگي‌ هنري‌اش مي‌باشد. در اين فيلم، پاچينو در نقش «كارليتو بريكانته» ظاهر مي‌شود؛ خلافكاري كه 5 سال در زندان بوده و هم‌ اكنون پس از آزادي، سعي مي‌كند زندگي راحت، بدون خلاف، بي‌دغدغه و سالمي را، براي خودش و خانواده‌اش فراهم كند.

«راه كارليتو» يكي از فيلم‌هاي خوب سينماي آمريكاست، فيلمي كه با بازي «شون پن» در كنار «پاچينو» و «پنه‌لوپه آن ميلر» درامي بسيار جذاب و تاثيرگذار را خلق مي‌كند.

پس از «راه كارليتو» و در ادامه‌ي سير صعودي موفقيت‌هاي «آل» در دهه‌ي نود، پيشنهادي از سوي «مايكل مان» (شخصيتي كه در شروع مقاله معرفي شد) به آلفرد داده شد، كه همان پيشنهاد بازي در فيلم «مخمصه» Heat بود، بدون شك اين فيلم يكي از اتفاقات بزرگ تاريخ سينماست. رويارويي بازيگراني مثل «رابرت دنيرو» [10] (برنده 4 جايزه اسكار براي بهترين بازيگر نقش اول مرد) بود، با «آل پاچينو» باعث شد، تا صحنه‌ي رستوران فيلم «مخمصه» كه از نظر منتقدان، يكي از زيباترين و تكنيكي‌ترين صحنه‌هاي تاريخ سينما، از لحاظ بازيگري ست؛ در آن فيلم خلق شود. در اين صحنه، «پاچينو» در نقش كارآگاه «وينسنت هانا» و «دنيرو» در نقش «نيل مك‌كولي» يك تبهكار حرفه‌اي، با هم روبرو شده و با هم به مباحثه مي‌پردازند.

سال بعد، يعني در سال 1996 پاچينو در يك فيلم سياسي، به نام شهرداري City Hall با «هارولد بكر»[11]، (برنده 2 جايزه بهترين كارگرداني و يك جايزه بهترين فيلم از جشنواره كُگناس) همكاري كرد.

اما پس از بازي در اين فيلم، پاچينو در همان سال، اولين فيلم بلندِ سينمايي خود را كارگردانی كرد. فيلمي به نام «در جستجوي ريچارد» كه توانست براي او، نامزدي بهترين كارگرداني از جشنواره گلدن فراگ Golden Frog و نامزدي جايزه بهترين تدوين فيلم مستند، در فستيوال تدوينگران سينماي آمريكا را در سال 1997 و جايزه بهترين كارگرداني در فستیوال DGA را به همراه داشته باشد، این سال -1997- یکی از بهترین سال های پاچينو از بُعد هنر است، چرا كه او در همين سال بود كه توانست يكي از زيباترين و برترين نقش‌هايش را در فيلم «دني براسكو» ساخته‌ «مايك نيوئل» [12]به نمایش بگذارد. بازیگر مقابل او در این فیلم «جانی دپ»[13] (برنده جایزه ALFS لندن برای فیلم «ادود» در سال 1996) بود.

«دنی براسکو» پس از نمایش عمومی مورد اقبال خیل منتقدان قرار گرفت و همکاری پاچینو و جانی دپ را در شمار یکی از بهترین آثار این دو هنرمند دانستند.

باید به این نکته اشاره کرد که سیر صعودی هنر پاچینو، هنوز ادامه دارد، برای درک صحت این گفته، ذهن شما را به سال 1997 و فیلم «وکیل مدافع شیطان» معطوف می کنم، فیلمی به کارگردانی «تیلور هکفورد» [14] . بازی پاچینو، باز هم مثل همیشه آن قدر قدرتمند و زیبا بود، که بازیگران مقابلش یعنی «کیانو ریوز» و «شارلیز ترون» را تحت تاثیر و زیر سایه ی بازی درونی و استادانه ی خودش قرار داد. در این فیلم، ما از پاچینو، شخصیتی پر جنب و جوش تر، و به اصطلاح اکتیوتر مشاهده می کنیم. اما پس از این فیلم، پاچینو دومین همکاری خودش را با مایکل مان کارگردان فیلم مخمصه در سال 1999 در قالب فیلمی ژورنالیستی، به نام «نفوذی» به منصه ی ظهور گذاشت. او در این فیلم، با «راسل کرو»[15] بازیگر فیلم «گلادیاتور» هم بازی شد. از نظر منتقدان این فیلم مایکل مان به قدرت، جذابیت و زیبایی مخمصه نبود، اما در عین حال بازی پاچینو در این فیلم، پخته تر و تاثیرگذارتر بود. در همان سال «الیور استون»[16] به پاچینو پیشنهاد بازی در فیلم «هر یکشنبه موعود» با حضور «کامرون دیاز»[17] و «دنیس کوایت»[18] را ارائه داد. پاچینو این پیشنهاد را رد نکرد، تا با ارائه ی یکی از بهترین بازی هایش در بالا رفتن فروش این فیلم - 75 میلیون دلار- تاثیری مستقیم داشته باشد.

گفتنی است که این فیلم یکی از پرفروش ترین آثاری است که پاچینو در آن حضور داشته است. اما یک سال پس از همکاری با الیور استون یعنی در سال 2000 فیلمی به نام «قهوه چینی» را با بازی خودش، «جری اورباچ»، «سوزان فلوید» و «آلن مک الدوف» را بر اساس نمایشنامه ی یکی از تئاترهایی که در نوجوانی بازی کرده بود، را نوشت. اما به دلایلی که نگارنده هم از آن آگاه نتوانست بشود، اجازه ی اکران عمومی نیافت. پس از این اتفاق، به هر دلیلی پاچینو دو سال از سینما دور ماند، اما مثل همیشه رجعت او پس از دو سال، روزهای درخشانی را برایش رقم زد. او در این سال با بازی در فیلم های «سیمونه» ساخته ی «آندرو میکول»[19] و «مردمی که می شناسیم» به کارگردانی «دانیل گرانت»[20] و سومی فیلم که یکی از زیباترین آثار او به حساب می آید یعنی «بی خوابی» نشان داد که هر شروع تازه، لزوماً همراه با افت نیست. این سیر فعالیت آل در سال 2003 دچار کمی تزلزل شد. او در این سال با بازی در فیلم «تازه کار» توانست سیر حرکتی خودش را همچنان در حال صعود نگاه دارد. این فیلم بسیار مورد اقبال منتقدان و عموم مردم قرار گرفت، البته همکاری «کارلین فارل» جوان در کنار پاچینو هم برای فیلم و هم برای آینده کاری خودش، بسیار تاثیرگذار بود. اما فیلم دیگر آل در این سال «گیکلی» بود، فیلمی که با وجود حضور کوتاه آل در آن خوشایند قشر کمی از منتقدان بود. و جالب این که حتی همین نقش کوچک، نامزدی تمشک طلایی آن سال را به او پیشکش کرد. اما پس از گیکلی، دوباره آل در فیلمی تلویزیونی به نام «فرشتگان آمریکا» بسیار خوش درخشید، تا این امر باعث شود که او جزء معدود کسانی باشد که جایزه های تونی برای تئاتر، اسکار برای سینما و جایزه ی تلویزیونی امی را دریافت کرده اند.

در سال 2004 پاچینو در فیلمی به نام «تاجر ونیزی» (نمایشنامه ای از ویلیام شکسپیر که پاچینو به او بسیار علاقه مند بود) بازی کند، کارگردان این فیلم «مایکل رادفورد» بود. البته گرچه فیلم اقبال عمومی چندانی نیافت، اما بازی پاچینو در نقش شایلوک، یک یهودی پیر، آن چنان زیبا و درگیر کننده بود که این اثر را یکی از بهترین نقش های او دانسته اند. در سال 2005 در فیلم ناموفقی به نام «دو نفر برای پول» بازی کرد، اما فیلم اصلاً در خور سطح هنری پاچینو به حساب نمی آمد از همان رو حتی بازی او نیز، نتوانست وضعیت نامطلوب فیلم را بهبود دهد.

در سال 2007 نیز آل دو اثر دیگر از خود به جا گذاشت، یکی بازی در فیلم «88 دقیقه» به کارگردانی جان آونت[21] که در آن نقش یک دکتر روانشناس جنایی را بازی می کند. در این فیلم، برخلاف نظرات پختگی و تجربه ی زیاد یک بازیگر را به خوبی می توانید مشاهده کنید. به این شکل که اثر نحوه ی قدم زدن آل پاچینو و نقش او در فیلم را مقایسه کنید، اما هیچ شباهت و یا هیچ وجه مشترکی در آن نمی بینیم.

پس از این فیلم، پاچینو در فیلم «سیزده یار اوشن» به کارگردانی «استیون سودربرگ» بازی کرد. این فیلم نیز یکی از پرفروش ترین آثار او به شمار می آید، یعنی فروشی بالغ بر 117 میلیون دلار. اما آخرین فیلم اکران شده ی آل تا به این لحظه که من مشغول نگارش این متن هستم، فیلم «قتل عادلانه» به کارگردانی «جان آونت» بود. فیلمی که یک بار دیگر اتفاقی که در فیلم «مخمصه» افتاد را تکرار کرد، یعنی رو در رویی رابرت دنیرو و آل پاچینو. اما این فیلم به هیچ وجه به قدرت و زیبایی فیلم مخمصه نشد. بعد از قتل عادلانه تا امروز شایعات زیادی راجع به آثاری که قرار است پاچینو در آن بازی کند به گوش می رسد، به عنوان مثال بازی او در نقش «ناپلئون بناپارت» در فیلم «بتسی و امپراتور» اما موثق ترین و مشخص ترین خبرها را می توانید در سایت IMDB و با جستجوی نام آل پاچینو دریافت کنید. فعلاً در پوشه آل پاچینو در این سایت IMDB قطعی ترین فیلمی که قرار است او را در آن ببینیم، فیلمی تاریخی است به نام «مریم مادر مسیح».

همان طور که در ابتدای این متن آمد، سیاهه ای از آثار، و پس از آن لیست کامل نامزدی ها و جوایز او را برایتان آماده خواهم کرد و سپس به نقد دو اثر از برجسته ترین آثار پاچینو، از لحاظ بازیگری خواهیم پرداخت. ما را از نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود محروم نکنید.

عارف خیری

سیاهه ی فیلم های آل پاچینو

کارگردانی:

1- در جستجوی ریچارد

2- کافه چینی

3- سالومی بی

بازیگری

1- ناتالی و من (1969)

2- وحشت در نیدل پارک (1971)

3- پدرخوانده (1972)

4- مترسک (1973)

5- سرپیکو (1973)

6- پدرخوانده 2 (1974)

7- بعد از ظهر سگی (1975)

8- بابی دیرفیلد (1977)

9- عدالت برای همه (1979)

10- گشت زنی (1980)

11- نویسنده، نویسنده (1982)

12- صورت زخمی (1983)

13- انقلاب (1985)

14- دریای عشق (1989)

15- بدنام محلی (1990)

16- دیک تریسی (1990)

17- پدرخوانده 3 (1990)

18- فرانکی و جانی (1990)

19- گلن گری، گلن راس (1992)

20- بوی خوش زن (1992)

21- راه کارلیتو (1993)

22- دو تکه (1994)

23- مخمصه (1995)

24- در جستجوی ریچارد (1996)

25- شهرداری (1996)

26- دنی براسکو (1997)

27- وکیل مدافع شیطان (1997)

28-نفوذی (1998)

29- هر یکشنبه ی موعود (1999)

30- کافه چینی (2000)

31- بی خوابی (2002)

32- سیمونه (2002)

33- مردی که می شناسم (2002)

34- نوآموز (2003)

35- گیکلی (2003)

36- فرشتگان در آمریکا (2003 – مجموعه ی تلویزیونی)

37- تاجر ونیزی (2004)

38- دو نفر برای پول (2005)

39- سیزده یار اوشن (2007)

40- 88 دقیقه (2007)

41- قتل منصفانه (2008)

جوایز

آل پاچینو در طی مدت بازیگری اش نامزد 37، و برنده 27 جایزه شده، که مهم ترین جوایز و نامزدی های وی به شرح زیر می باشد.



پانوشت ها

1- مايكل مان، متولد 5 فوريه 1943، شيكاگو، آمريكا. وي 4 بار نامزد اسكار شد و 15 جايزه و 19 نامزدي در جشنواره‌هايي مانند جشنواره بافتا، جشنواره كن، جايزه ادگار آلن‌پو، جايزه اِمي، گلدن گلاب و ... را در كارنامه‌ي هنري‌اش دارد.

2 فرانسيس فورد كاپولا، كارگردان سه گانه‌ي معروف «پدر خوانده» The God Father . كسي كه در كارنامه‌ي هنري‌اش، چهار نامزدي اسكار بهترين نويسندگي و كارگرداني، و برد سه جايزه‌ي اسكار در سال‌هاي 1971، 1972 و 1975، به ترتيب براي 1- جايزه‌ي اسكار بهترين نويسنده، براي فيلم پاتن Paton، محصول 1970؛ 2- جايزه‌ي اسكار بهترين فيلمنامه‌ي اقتباسي براي فيلم پدرخوانده، محصول 1972؛ 3- جايزه‌ي اسكار بهترين كارگرداني، بهترين فيلم و بهترين نويسنده‌ براي فيلم پدرخوانده 2 محصول 1974، را دارد.

3- دانيل دي لوويس Daniel Day-Lewis، بازيگر بريتانياييِ برنده‌ي دو جايزه‌ي اسكار بهترين بازيگر نقش اول مرد، براي فيلم‌هاي «خون به پا خواهد شد.» و «پاي چپ من» در سال‌هاي 1990 و 2008.

4- سيدني لومت، متولد 25 ژوئن سال 1924، در فيلادلفياي ايالت پنسيلوانيا، او پنج نامزدي اسكار و 36 نامزدي و 32 جايزه از جشنواره‌هايي مثل: گلدن گلاب، جشنواره‌ي فيلم بافتا، فستيوال بين‌‌المللي فيلم برلين، جشنواره‌‌ي كن و ... را در كارنامه‌ي خود دارد.

5- گفتني است كه كارگردان فيلم صورت زخمي، «برايان دي‌پارلما» دارنده 8 جايزه‌ و 14 نامزدي بهترين كارگرداني در جشنواره‌هاي مختلف مثل WGA ، فستيوال فيلم ونيز، جشنواره‌ي بين‌المللي فيل برلين و ... را ثبت كرده بود.

6- هارولد بكر، متولد 25 سپتامبر 1928، نيويورك.

7- مارتين برست، متولد 8 آگوست 1951، در محله‌ي برانكس نيويورك. دارنده‌ي دو نامزدي جايزه‌ي اسكار، بهترين كارگرداني و بهترين فيلم، در سال 1993 براي فيلم «بوي خوش زن» و برنده جايزه‌ي بهترين فيلمنامه و بهترين كارگرداني، براي فيلم «گيلكي» از جشنواره رازي، در سال 2004.

8- مجله‌ فيلم، شماره 139، صفحه 47، مترجم نادر تكميل همايون.

9- جيمز فولي، متولد 28 دسامبر 1953، در منطقه‌ي بروكلين نيويورك، دارنده 4 نامزدي از جشنواره‌هايي مثل جايزه‌ي رازي، فستيوال فيلم داويل و جشنواره‌ي بين‌المللي فيلم برلين و برنده جايزه فستيوال فيلم فونيكس.

10- رابرت دنيرو، نامزد 4 جايزه اسكار و برنده 2 جايزه اسكار براي بهترين بازيگر نقش اول و نقش مكمل مرد.

11- هارولد بكر، متولد سپتامبر 1928، نيويورك، برنده جايزه بهترين فيلم از جشنواره كُگناس براي فيلم مليكا در سال 1993.

12- مايك نيوئل، متولد 28 مارس 1944 در هِرت فِرد شاير انگلستان است، او در سال 1995 برنده جايزه بهترین فیلم و بهترین کارگردانی از جشنواره بافتا برای فیلم «چهار عروسی و یک مجلس ترحیم» شده بود.

13- جانی دپ، متولد 9 جولای 1963، در کنتاکی آمریکا. بازیگری که تا قبل از این فیلم، در سال های 1995 و 1997 دو نامزدی بهترین بازیگر مرد جشنواره های گلدن گلاب و کن را به دست آورد و برنده جایزه ALFS برای بهترین بازیگر نقش اول مرد، در سال 1996 برای بازی در فیلم «ادود».

14- تیلور هکفورد، متولد 31 دسامبر 1994 در سانتاباربارای ایالت کالیفرنیا. وی برنده جایزه ی اسکار بهترین فیلم کوتاه برای فیلم «Teenage Father» . در سال 1979 و دارای نامزدی جایزه ی اسکار کارگردانی در سال 2005.

15- راسل کرو، متولد 7 آوریل 1964 جزیره نورث، در نیوزیلند، او در کارنامه ی هنری خود، دو نامزدی اسکار در سال های 2000 برای بازیگر نقش اول فیلم نفوذی و دومی در سال 2002 برای فیلم ذهن زیبا و برنده اسکار برای فیلم گلادیاتور. همچنین او 38 نامزدی و 24 جایزه از جشنواره هایی مثل جایزه AFI آمریکا، جایزه بافتا، گلدن گلاب، فستیوال فیلم هالیوود و ... را دارد.

16- الیور استون، متولد 15 سپتامبر 1964 در نیویورک، دارنده 3 اسکار و 37 جایزه و 34 نامزدی از جشنواره های مختلف.

17- کامرون دیاز، متولد 30 آگوست 1972 در شهر سن دیگوری ایالت کالیفرنیا.

18- دنیس کوایت، متولد 9 آوریل 1945 در هیوستن تگزاس.

19- آندرو میکول، متولد 10 ژوئن 1964 در پارپاراموی نیوزیلند. او یک بار نامزد اسکار و 7 جایزه و 6 نامزدی از جشنواره های مختلف به دست آورده است.

20- دانیل گرانت، متولد 25 سپتامبر 1959 در شهر نیویورک. برنده جایزه بهترین کارگردانی در فستیوال فیلم دویل.

21- جان آونت، متولد 17 نوامبر 1949، در محله بروکلین در شهر نیویورک. او در کارنامه ی هنری خود، 2 نامزدی بهترین کارگردانی در جایزه امی و 4 جایزه و 3 نامزدی از جشنواره هایی مثل جایزه DGA ، انستیتوی فیلم آمریکا، جایزه PGA و غیره.



ادامه دارد ...

مطالب وابسته به این مطلب:
وینسنت هانا یا آل پاچینو
یک بازی بدِ بد، یا خوبِ خوب