فيلم مستند فلزوماليخوليا؛ ساختة هدي هانيگمن، توليد 1993، در شهر ليما پايتخت كشور پرو ساخته شده است. كشوري كه در سواحل غربي آمريكاي جنوبي و جنوب خط استوا قرار دارد و حكومت حاكمه در آن جمهوري است؛ 63% از جمعيتش را ساكنين شهرها تشكيل مي دهند و نژاد اكثريت مردم اين كشور سرخ و دورگة سرخ و سفيد است؛ بيشتر آنها مسيحي هستند با مذهب كاتوليك و زبان رسمي شان نيز اسپانيولي است.
مستند فلزو ماليخوليا، فيلمي است كه بهانة روایتش تاكسيران هاي شهر ليما هستند، آنها- تاكسيران ها- به عنوان قشري از جامعه كه خود جريان سيالي هستند در ميان بقية اقشار اجتماع، بهترين گزينه هستند تا با كمك آنها، فيلمساز گوشه اي از اوضاع اقتصادي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي اين كشور، كه در زمان ساخت فيلم به عنوان كشوري ورشكسته معرفي مي شود براي بيننده به روشني و وضوح به نمايش بگذارد.
كلام تصويري فيلم بسيار ساده، بي غل و غش و بدون پيچيدگي هاي فرم گونه در بيان موضوع است؛ و مي توان گفت كه اين فيلم در گروه فيلم هاي مستند مشاهده گر جاي دارد.
بيننده به عنوان يك مسافر، همراه فيلمساز، سوار بر تاكسي مي شود، به مردم، خيابان ها پياده روها و ساختمان ها مي نگرد و با ليما شهر فلز و ماليخوليا آشنا مي شود؛ و تنها مشكلات و شادي هاي نهفته در عمق درد و رنج حاكمه در ليماست كه فيلم را پيش مي برد و بيننده را 80 دقيقه با خود همراه و با مشكلات مردم ليما آشنا مي سازد.
يكي از ظرايف قابل بحث در اين مستند، ترفندي است كه كارگردان در روند تدوين از آن كمك گرفته و هوشمندانه توانسته، خستگي بيننده را كه در پي تعدد مصاحبه ها ايجاد مي شود با كمك يك فصل بندي ساده و در عين حال پرمعنا، برطرف سازد و آن نماهاي است ايستا، كه بعد از چندين مصاحبه ايجاد مي شود، از طريق فريز كردن تاكسيرانها به بهانة گرفتن عكس در كنار تاكسي هايشان، كه خود انگار؛ نوعي خداحافظي است با آنها و يا به خاطر سپردن خاطره اي از مردم ليما.
افتتاحيه:
تصوير شروع فيلم بعد از سياهي ابتدا برچسبي است چسبيده شده بر روي شيشة جلوي ماشين كه نوشتة Taxi را نشان مي دهد و البته برعكس؛ چون از داخل ماشين ديده مي شود. صداي گزارش ورزشي، فضاي تصوير را پر مي كند، موضوع گزارش، بازي فوتبال است بين دو تيم پرو و اروگوئه.
هوا تاريك است و در پي اين گزارشِ ورزشي ما متوجه مي شويم كه تيم ارو گوئه يك بر صفر از تيم پرو جلوست.
اين گام نخستين فيلمساز است براي اطلاع رساني به بيننده، ضعف تيم فوتبال پرو.
برچسب تاكسي را در ماشين های ديگر در روز مي بينيم، در نمايي كاملاً بسته كه روي هر كدام صدايي شنيده مي شود و ما متوجه مي شويم، كه در ماشين هاي مختلفي داريم برچسب تاكسي را دنبال مي كنيم. بعد از چهارمين نما از برچسب تاكسي تصوير كمي بازتر مي شود؛ محيط اطراف هم به بيننده نشان داده مي شود، مجسمه ای بزرگ، ساختمانها و خيابان باند مخالف، كه ماشين ها به ميزان زياد در آن در حال گذر هستند.
اولين شخصي را كه فيلمساز در قاب تصوير به عنوان راننده به بيننده معرفي مي كند، زني است كه از پشت شانة او، مي بينيم كه برچسبي با نوشتة تاكسي را با زبان خيس مي كند و بي ريا مي گويد: (چسباندن آن مثل چسباندن تمبر است.)
سپس برچسب روي شيشه چسبانده مي شود. موضوعي كه ذهن بيننده را در گامهاي نخستين فيلم به خود مشغول مي كند، نبود ارگان يا سازمان مشخصي است، تا بدين وسيله مجوز تاكسيراني براي افراد صادر شود؛ كه اين خود نوعي بي نظمي اجتماعي را در پي دارد، هر كسي تحت هر شرايطي و با هر وسيله ای امكان مسافركشي را دارد، فقط با يك برچسب ناقابل تاكسي.
ماشين متوقف مي شود، دوربين از روي نوشتة تاكسي به سمت راست سر مي چرخاند، در پي چرخش، ماشيني را كنار خيابان مي بينيم كه در كاپوت آن بالا است و مردي جوان در حال آب ريختن در رادياتور ماشين است. راوي فيلم با مرد جوان شروع به صحبت مي كند.
راوي: «اون راننده تاكسي كه مرا به هتل برد، گفت كه ماشين تو تقريباً عمر خودش رو كرده» مرد جوان در جواب مي گويد: «درسته، ماشين من آخراي ارشه! ولي اصلاً نگران دزديده شدن اون نيستم.»
در ادامة صحبت ها مرد از مشكلات ماشينش برايمان مي گويد؛ اينكه دَر ماشين موقع باز شدن از بدنه جدا مي شود، اينكه استارت ماشين خراب است و از بين يك عالمه سيم رها در جلوي ماشين، فقط 2 سيم هستند كه راننده آنها را مي شناسد و با وصل كردن آنها ماشين روشن مي شود و ديگر اينكه هر 3 كيلومتر ماشين جوش مي آورد و نياز به آب دارد و هزاران مشكل و ايراد ديگر كه در پي گفتگوي راوي و راننده، بيننده نيز به نوعي همراه مي شود با آنها.
در خلال اين گفتگوها، ما قسمت هاي مختلف ماشين را مي بينيم كه بسيار آسيب ديده است. اين صحبت ها و اين تصاوير ناامني پررنگي را كه در ليما وجود دارد به بيننده نشان مي دهد؛اينكه مردم براي نجات پيدا كردن از دست دزدانِ ماشين، حاضرند ابتدايي ترين امكانات را جهت داشتن آرامش از خود سلب كنند، تا به اين ترتيب به آرامش ديگري برسند و آن در امان ماندن از دست دزدان ليما است.
معضل اجتماعي كه اوضاع اقتصادي نابسمان، پديد آورندة آن است، فقر، پائين بودن ميزان درآمد مردم، تورم و ورشكستگي كشور كه در پي عدم توانايي دولتمردان اين كشور ايجاد شده، به سادگي در سكانس افتتاحيه فيلم و تنها در گفتگو با يك راننده بيان مي شود و اين موضوع، موقعي تلخ تر مي شود كه رانندة جوان مي گويد، شغل او تبليغات پزشكي است و حين رفتن سركار كروات مي زند، سامسونت به دست مي گيرد، ما روي اين گفته ها تصوير قسمت هايي از ماشين را مي بينيم در نماهايي بسته كه درب و داغان است و مي بينيم كه هيچ كجاي اين ماشين سالم نيست و يك قراضه ي تمام معناست.
فصل اول:
تصوير سياه مي شود اسم فيلم و سپس اسم كارگردان در پي هم مي آيند و بعد از باز شدن تصوير نيمرخ مردي را مي بينيم به عنوان راننده. او براي راوي مي گويد كه در قسمت بازرگاني بين المللي كار مي كند. او نيز از اوضاع و احوال اقتصادي گلايه دارد و هدفش را مطالعه و كار در زمينه ي بازرگاني بين المللي مي داند ولي عدم توانايي در، در آوردن مخارج زندگي را عاملي براي مسافركشي.
در پي اين گفتگوها ما دندة ماشين را مي بينيم كه با چسب، چسبانده شده و اين اولين چيزي است كه در اين ماشين جلب توجه مي كند و راننده در جواب راوي كه از چرايي چسباندن دنده اتومبيل مي پرسد، مي شنويم كه براي نجات ماشين از دست دزدان مجبور است، روزي 2 مرتبه دنده را با زحمت از جا درآورده و دوباره جا بزند، راوي خواهش مي كند تا راننده شيوة اين كار را كه به عنوان كاري خلاقانه هم به آن نگاه مي كند، براي او بازگو كند.
ولي راننده از ايستادن سر باز مي زند و دليل توقف نكردنش را اين گونه بيان مي كند:
راننده: «اگر اينجا توقف كنم گلوله هاي تفنگ از چپ و راست شليك مي شه.»
را وي از او مي پرسد:
راوي: «مگه اينجا چه خبره؟»
راننده در جواب مي گويد:
راننده: «اينجا دفتر مركزي پليس مخفي است، توقف كردن اينجا ممنوع است.»
در پي اين گفتگو اين حس در بيننده ايجاد مي شود، كه اگر ماشين من اينجا در اين خيابان و در مقابل دفتر مركزي پليس مخفي خراب شد، بايد چه كنم، برخورد مأموران، كه البته برخوردي نيست مگر از روي ترس و وحشت، خود نوعي ناامني، تزلزل و اغتشاشات و بي نظمي را در جامعه نشان مي دهد.
نفر بعدي يك رانندة زن است كه كارش را دوست دارد و چون حق انتخابي نداشته، شغل تاكسيراني را انتخاب كرده تا شرافت خود را حفظ بكند.
پيام ديگري كه كارگردان به زيبايي و بدون اين كه از آن غافل باشد در قالب تصاويري ساده بيان مي كند؛ اين است كه با وجود تمام ناامني ها؛ حضور زنان به عنوان رانندگان تاكسي در جامعه كم نيستند. اين تناقض خود به نوعي بيننده را هوشيار مي كند كه فضاي ليما خيلي هم وحشتناك نيست، ليما پايتخت پرو كشوري كه روزي اوضاع اقتصادي و اجتماعي در آن تا اين حد نابسامان نبوده، براي مردمش كه گرم و صميمي اند، هنوز وجود دارد و دوست داشتني است.
راننده ي بعدي مردي است كه دارد ترانه اي مي خواند با اين مضمون، افسوس بر گذشته ها و پذيرفتن اشتباهات بزرگي كه انجام داده ايم ديگر اين كه هيچ دليلي براي حفظ ظاهر وجود ندارد. اين ترانه بر روي تصاوير مردم، هياهوي خيابان، عبور و مرور ماشين ها شنيده مي شود و سپس مرد به راوي مي گويد:
مرد: «وقتي ياد ليما مي افتم، دچار ماليخوليا مي شوم»
«يك شاعر معروف اسپانيايي گفت: پرواز فلز و ماليخولياست.»
و باز در جواب چرايي راويي دربارة فلز و ماليخوليا، چنين مي گويد:
«شايد به اين دليل كه درد و فقر، ما را مثل فلزهايمان سخت كرده و ماليخوليا، چون آسيب پذيريم.»
البته نكتة قابل توجه در اينجا گفتگويي است كه بين راننده و راوي شكل مي گيرد، و سئوالي كه مطرح مي شود اين است، كه اين جملات با توجه به حساب شده بودنش، چقدر در روند فيلم مستند مورد نظر، از سوي كارگردان به راننده ديكته شده است. آيا اين حرف ها بدون دخالت كارگردان توسط يك راننده دارد گفته مي شود، كه خود كمي شبهه برانگيز است. و اينجاست كه گاهي حس مي شود فيلم هايي از اين دست تنها مشاهده گر نيستند بلكه در مواردي هماهنگي ها و شايد دخالتهايي هم در پشت صحنة تصوير رخ مي دهد.
در ادامة صحبتِ راننده با راوي، راوي از وضعيت بد خيابانها به لحاظ ناهمواريی مي گويد و تشبيه شاعرانه ارائه مي دهد از خيابانها، او خيابانها را مثل كره ی ماه مي بيند و رانندگان تاكسي را فضا نوردان، او همچنين در قالب كلامي طنز رو به راوي، خيابانهاي ليما را به پنيرهاي آلماني تشبيه مي كند.
و راوي نيز در جواب او مي گويد:
راوي: ولي بويي كه در خيابانهاي ليما شنيده مي شود بدتر از بويي است كه پنيرهاي آلماني دارد.
گفتگوي فوق باز اطلاعاتي ريز و جزئي را به بيننده ارائه مي كند و آن هم وضعيت بد خيابانهاي ليماست؛ كه ما به عنوان بيننده چيزي از كثيفيهاي آن را نديده ايم و اينجا در قالب 2 جمله متوجه مي شويم كه شهرداري در اين منطقه همكاري لازم را ندارد و يا حتي خود مردم، و عدم رعايت نظافت از سوي آنها؛ كه خود از بعد جامعه شناختي قابل بررسي است.
اما موردي ديگري كه پيش مي آيد به اين است كه فيلمساز بدون هماهنگي قبلي و به شكل لحظه اي به راننده ي مورد نظر نزديك نشده، چرا كه راننده از آلماني بودن راوي مطلع است و آنقدر هم به آنها نزديك شده، تا به راحتي در قالب يك شوخي، خيابانهاي ليما را به پنيرهاي آلماني تشبيه بكند.
كه البته اين مورد در مورد كل فيلم صادق است؛ زيرا شخصيت هايي كه در اين مستند ديده مي شوند، كاملاً انتخاب شده هستند، آنها افرادي هستند از اقشار مختلف اجتماع با سطح تحصيلات متفاوت كه بيشتر آنها داراي ردة شغلي بالايي نيز هستند، آنها قابليت خوب حرف زدن، تحليل كردن و صحبت كردن در مورد اوضاع و احوال كشورشان را دارند. سپس به نظر تا حدي گلچين شده مي آيند كه البته در صورتي كه تحريف فيلم ساز را در اين نوع بيان مستند زياده از حد با ليما نبود قابل اغماض است.
در ادامه باز راننده باقوة تخيل بالا جريانات سياسي را اينگونه بازگو مي كند كه رانندگان تاكسي مثل دريانوردان قرن 20 هستند و قصه ها را به هر طرف مي برند و پخش مي كنند؛ او يا لفظي گلايه آميز از رويِ كار آمدن «فوجي موري» در 1990 مي گويد، كه انتخابي بوده مردمي و عامل پيروزي فوجي موري راه تبليغات مردمي مي داند، او مي گويد: «ما- تاكسيرانها- حرف ها را مثل يك رود زيرزميني پخش مي كنيم» و در پي اين گفتار ما تصوير يك سري پلاكارت را مي بينيم كه نشان دهندة محل معاملة دلار است. و شايد كارگردان قصد داشته معناي سومي را ارائه دهد، با پشت سر هم گذاشتن گفته هاي راننده و تصوير معامله ي دلار؛ معامله ي كه سردمداران حكومت پرو در اين چند ساله انجام داده اند و همچنين فساد مالي حكومت حاكمه منجر به ورشكستگي كشور گرديده است.
در اينجا فصل اول را كارگردان مي بندد، همان طور كه قبلاً هم متذكر شدم، ما تصوير رانندگاني كه تا به حال ديده ايم را، كنار ماشين هايشان مي بينيم و از آنها جدا مي شويم. بيننده آن ها را در نمايي باز مي بيند در كادري ساده بدون فرم گرايي و يا حتي نگاهي خاص.
مورد ديگر كه در اين فيلم وجود دارد اين است كه بيننده هيچگاه از تاكسي بيرون نمي آيد مگر در نقطه هايي كه راننده ها از ماشينشان بيرون مي آيند. بنابراين ما براي دريافت فضاي ليما در اين فيلم فقط بنا را، بر گفته هاي تاكسيرانها مي گذاريم و فيلم در لايه اي از سطح پيش مي رود، هر چند كه گاه محتواي جملات، تأثيري عميق دارند.
فصل دوم:
دستفروشي كه برچسب هاي تاكسي را مي فروشد پيش مي آيد و در جواب راوي كه از روي دربارة ميزان فروشش در روز مي پرسد، مي گويد:
مرد دستفروش: «روزي 10 الي 15 عدد مي فروشم».
تاكسي حركت مي كند؛راننده مردي است متشخص: او محترمانه از راوي خواهش مي كند تا پول كراية تاكسي را زودتر، قبل از رسيدن دريافت كند؛ تا بتواند براي ادامة راه بنزين بزند.
همه چيز در فيلم فلز و ماليخوليا اوضاع بد اقتصادي ليما را نشان مي دهد، اما چيزي كه استنباط مي شود اين است كه مردم ليما با وجود اوضاع اقتصادي بدشان؛ با وجود اينكه %80 از رانندگان تاكسي اش چند شغله هستند، ولي باز همچنان برق اميد و آرزوي بهبودي در اوضاع كشورشان است كه در چشمان تك تكشان مي درخشند.
راننده پول كرايه را پيش پيش مي گيرد، بنزين مي زند و پس از سوار شدن، راوي از رنگ زيباي ماشين مي گويد و راننده هم كه در وزارت دادگستري در پخش مديريت كار مي كند مي گويد:
راننده: «سبز، رنگ اميدواري است.»
فيلمساز با راننده همراه مي شود تا خانه اش، خانه اي كوچك و صميمي، در نگاه اول لامپي كه با سيمي رها وسط اتاق آويزان است به چشم را به سمت خود مي كشد. راننده در مورد آن توضيح مي دهد و مي گويد كه حين قطع برق سيم را به باتري كه كنار پنجره است وصل مي كند، تا به اين وسيله كانون گرم خانواده را روشن كند. او از صميميت و دوستي در خانة كوچكش مي گويد و باز مي گويد كه عامل اين صميميت پول نيست. ما خانواده ي پنج نفري او را مي بينيم، البته در نمايي كلي؛ دوربين به هيچ يك از افراد خانواده نزديك نمي شود؛ كه البته اين شيوه، كه كارگران پيش مي گيرد شايد كمي در نشان دادن حس صميميت و كانون گرم خانواده ناموفق باشد، اين فاصله اي كه با توجه به قاب بندي در افراد خانوادة مرد راننده ديده مي شود دانسته يا ندانسته؛ عدم نزديك شدن به موضوعات فرعي نسبت به موضوع اصلي فيلم يعني تاكسيرانهاي ليما را القاء مي كند و اينجاست كه مي بينيم فيلسماز خيلي خط كشي شده حركت مي كند، در طول فيلم.
رانندة بعدي مردي است كه در آكادمي هوانوردي مشغول تدريس است و در كنار آن كار تاكسيراني هم مي كند، آجيل هم مي فروشد و خلاصه اين كه براي گذران زندگي تلاش مي كند.
اينجا باز نقطه ای است كه فيلمساز براي تشديد كردن اوضاع بد اقتصادي افرادي را انتخاب مي كند و پشت سر هم مي گذارد كه داراي رده هاي شغلي بالايي هستند ولي به ناچار تاكسي هم مي رانند.
نفر بعدي مردي است مسن، يك بازيگر سينما و تلويزيون كه سابقة كمي هم در بازي در فيلم و سريال ندارد. او در داخل تاكسي اش همزمان كيك و خودكار هم مي فروشد كيك هاي كه دست پخت همسرش هستند.
در ادامه بيننده تصوير كودكاني را مي بيند كه دستفروشي مي كنند، دختر بچه ها، پسر بچه ها، و اين باز گوشه ای است از معضل اقتصادي در ليما. كودكاني كه ذهن خلاق و سازندگان آينده اند، ولي آنها مجبور به دستفروشي اند تا بتوانند كمك رسان خانواده باشند.
تاكسي بعدي مردي است جوان كه علت ورشكستگي كشور را با مباحث سياسي باز مي كند و تحليلي ارائه مي دهد در مورد اينكه در بين سالهاي 85 تا 95 آخرين دولت (آپرا) كشور را به پائين ترين نقطه كشيده. او درباره ي تصميم «آلن گارسيا» به عنوان رئيس جمهور؛ براي عدم باز پرداخت وام هاي خارجي مي گويد كه پس آمدش محاصره اي اقتصادي است.
او مي گويد كه اين تصميم، چيزي نبوده مگر برداشتن كمسيوني از سوي گارسيا براي خودش. او از ذخيره ي ملي پرو مي گويد كه 12 ميليون دلار است و با اندوه از ورشكستگي كشورش مي گويد.
سپس بلافاصله كارگردان تصوير مردي را كه تيك هاي عصبي شديدي دارد نشان مي دهد كه پشت ماشين ايستاده و دارد با پرخاش به سياست لعنت مي فرستد. او مي گويد: «لعنت بر سياست، آنها ما رو فقير كردند، ما مثل حيوان زندگي مي كنيم آنها ما رو خفه مي كنند، گم شين، ما مردم پرو زندگي مزخرفي داريم.»
اين جملات هر چند كه شايد احساس مي شود توسط كارگردان در دهان اين مرد گذاشته شده، ولي تمام صداي خفتة مردم ليما است؛ حتي نوع نگاه به اين صحنه از داخل تاكسي و قرار دادن مرد، پشت تاكسي كه انگار حالتي تهاجمي دارد نوعي اضطراب را در بيننده ايجاد مي كند.
بهانه ي رفتن به تاكسي بعدي پليسي مي شود كه براي دريافت مجوز تصويربرداري پيش مي آيد و وقتي از موضوع فيلم آگاه مي شود، مي گويد كه او هم يك راننده ي تاكسي است. پليسي كه در زمان اعتراضات معلمان به حقوقشان به عنوان مأمور مخفي فعاليت داشته و حالا هم به عنوان يك پليس معمولي دارد فعاليت مي كند ولي به دليل كم بودن حقوقش و فساد در پليس مجبور شده، راننده تاكسي هم باشد.
تنوعي كه فيلمساز در انتخاب شخصيت هاي مختلف دارد، زيباست و خوب؛ اينكه از نگاه اقشار گوناگون، در طبقه هاي اجتماعي مختلف، از جمله، مدير، كارمند و زن خانه دار و غيره و غيره ما مطالبي را دريافت مي كنيم در اين فيلم، جاي تحسين دارد ولي اينكه آيا تأكيد و تكرار بر گرفتاري اقتصادي، آن هم به اين شيوه از روايت توانسته موفق باشد يا اسباب خستگي بيننده را مهيا كرده خود جاي بحث دارد.
فيلم مي توانست در زمان كمتر، با گزيده گويي بيشتر البته با كمك تدوين، تمامي اطلاعاتي را كه مي خواست در مدت زمان كوتاه تري و موثرتر به بيننده ارائه دهد.
فصل پايان:
در بخش های پاياني فيلم ما راننده ي زني را مي بينيم كه سخت كار مي كند و براي رفع خستگي و كار مستمر برگ كوكا مي خورد، او قبرستان را به عنوان بخشي از ليما به راوي نشان مي دهد، قبرستاني كه بخشي از آن قبر همگاني است و جنازه هايي كه مدتهاست رها شده اند، آن هم در فضايي باز، در حال فاسد شدن؛ تا شايد زماني خويشي يا قومي آنها را شناسايي كند تا به خاك سپرده شوند. كه اين خود باز تصويري است از بخشي از فرهنگ ليما. زن راننده از زيبايي مرگ مي گويد و مرگ را عاملي براي رهايي از درد و رنج و فشار زندگي.
دوربين مشاهده گر در ادامة فيلم آدمهاي ديگري را نشان مي دهد، زني كه با پدر و فرزند ناخواسته اش زندگي مي كند، با تمام مشكلات و عشق و علاقه اش به رقص و آواز، مردي ديگر كه از اتوموبيلش راضي است و با او حرف مي زند و اين را در روند همكاري ماشين با خودش مؤثر مي داند، مرد ديگري كه زماني در جواني عاشق زني ايتاليايي بوده ولي به علت رنگين پوست بودن، نتوانسته با او به ايتاليا برود. اين نوع از پايان بندي خود شيوه اي است كه الگويش را در شبكه هاي تلويزيوني اروپايي زياد ديده ايم. اروپا به عنوان نقطه اي از آمال و آرزوها.
مرد راننده از عشقش مي گويد و تنها يادگاري او، آن زن سفيد پوست ايتاليايي، و نوار كاستي كه در آن ترانه اي عاشقانه خوانده مي شود.
پاياني اين چنيني با عشقي اروپايي خود كاملاً هوشمندانه است و جهت دار. صداي ترانه روي تيتراژ پاياني شنيده مي شود و بعد از تمام شدن ترانه، كارگردان باز صداي راننده را تكرار مي كند.
راننده: «اين تنها خاطره ای است كه از او برايم به يادگار مانده.» و فيلم هم البته اين چنين پايان مي گيرد.
شهلا تاجیک
شناسنامة فيلم
نام فیلم: فلز و ماليخوليا
كارگردان: هدي هانيمگن
تصوير بردار: استف تيجرينك
تدوين: جان هندريكش
توليد: 1993